Wednesday, July 28, 2010

کتاب خور - ال ... - متن کتاب


دوستی من با شیطان به تولد خدا بر می گردد
پس
.
.
به نام خداوند
.



.
«نامه های ملیحه»
(یک هزار و سی صد و هشتاد و یک – یک هزار و سی صد و هشتاد و سه)


تنها برای کسی که ملیحه باشد

تقدیم می شود به کسی که ملیحه نبود

این کتاب، یک متن شخصیتی است

خواهنده ی آن، آن را باز می یابد

خوانده می شود




آغاز ملیحه



¥
خورشید، آسمان و من، و تو و پولک ِ ستاره
از پشت دیوار ملیحه صدا زد: کاری نداری؟

گفتم: نه. نه؛ وقتی رفتی چراغ را خاموش کن. من می خوابم.
وقتی رفت آب را لب طاق چه گذاشت. چراغ را خاموش کرد.
و رفت.
- شب به خیر
- شب به خیر
. . . . ستاره ها چشمک می زدند و می خندیدند
لحاف را روی سرم کشیدم؛ ملیحه رفته است.


¥
بگذار حرف جدیدی بزنم. وقتی از حواس ت، وقتی از هر مجرای آگاهی دهنده، چیز ها یی دست گیر ت می شود و تو را می ترساند. هر زمان که می فهمی قادری تو تا ته هر چیز را مسابقه بدهی . . . .
من تا ته ش را می رفتم. تو آب را گذاشتی. باید تشکر کنم. من از تو بسیار سپاس گذارم. بنده ی سخت کوش عشق من، تو را آفریدم. بر ساخته ای از آن چه بوده ای و آن چه می خواسته ام. بزرگ. نام را می گویم. بزرگ. دوست را می­گویم. بزرگ. بزرگ. بزرگ . . . .
وقتی هر تکراری اتفاقی نیست. وقتی می توانستم دست دراز کنم. وقتی ولی نکردم. دست م را ولی دراز نکردم. نمی دانم چرا و به چه خاطری دست نبردم به سوی طعام.
سرم به سمت دیگری ست.
ملیحه رفته است . . . .

ملیحه ) یک


¥
ملیحه دل م برای خودم می سوزد.
خیلی
می فهمی؟
شاید روزها عقوبت گناهی ست که می گذرد و شاید شب طراوت ِ گنگ و ملول وهمی ست که از آن هراس دارم.
ملیحه دل م برای خودم می سوزد.
می فهمی؟
شاید وقتی به چشم های مشتاق ِ تو دل بستم نمی دانستم اعتماد از اختیار – شاید – با ارزش تر باشد و لذت­بخش تر.
ملیحه! جایی خواندم که ماه ِ نو از قرص کامل ماه بهتر است چون هنوز جای رشد کردن دارد ولی من ماه ِ تمام را دوست تر می دارم چون نمی توانی تصور کنی چگونه رشد خواهد کرد.
ملیحه! با من مدارا کن. با من بیا. "بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی ِ من بزرگ است"
از ماه، از شب، از چشم ها یم . . از ستاره ها . . برگ های شمعدانی . . از شکلات
. . از چتر
. . از چشم ها یم
دیروز دیدی چگونه باریدم. وَ این به آن در. تو هم میزبان چشم های من نبودی.
می فهمی؟
می فهمی؟
دل م برای خودم می سوزد.
ملیحه!
من . . کوچک ام
. . . . . کوچک
. . . . . . . و هنوز هوای بازی دارم
. . . . . . . هوای بازی
ملیحه!
دیگر خدا مرا دوست ندارد
ملیحه ملیحه ملیحه
دیگر تو هم مرا دوست نداری
هزار هجای بی خبری و آن سکوت عظیم که در فضا عطر انتظار می پراکند.
ملیحه من هم قبیله ی تمام شهر زاد های روی زمین ام.
ملیحه
ملیحه
من از دانایی ِچیزی که نمی دانم رنج می برم
می فهمی؟
و از حقارت دست ها یم وَر نه تمام جهان را در آغوش می کشیدم
دست ِ کم تو را
جهان به هبوط ی بزرگ ماننده است
به طعم یک سیب لبنانی
به طعم چشم های تو
ملیحه
من رنج می برم با لذت در تناقض با همه ی چارچوب ها
چارچوب ها یی که دودی اند و مرا از هدیه دادن و از رها شدن باز می دارند.
ملیحه
. . . . . . . من کودک ام
. . . . . . . کودک
. . . . . . . و دست م به خورشید نمی رسد
. . . . . . . . . .
ملیحه من کال ام
نارس
گس
من لب های تو را گاز می زنم.
بترس از آن زمان که تو را از دست داده باشم.
ملیحه صبر کن؛ صبور باش و بخشنده و این قدر حریص نباش.
ملیحه
دوست داشتن بالا تر از عشق است.
ملیحه
به اطراف بنگر:
. . . . . . . . . به انسان
. . . . . . . . . به این خورشید که می تابد
. . . به درخت های میوه و به درخت های بی بار
به من که چه در خود عمق یافته ام که شاید دیگر مرا نیابی
آخ
سوگند به شاخه های پر عطوفت یک برگ تازه رس
که
من
از
بودن تو سود می برم نه از تملک این لحظه های عفن
من
خسته ام
یک غزل بخوان
لطفن


ملیحه ) دو



¥
ملیحه!
صدا ها هر چه قدر بیش تر باشند حلزون های من گوش واره های خوبی هستند برای تو. چرا نمی خواهی؟ آویزان شوم از هر گردن؟ صدای من آرام چیزی را می خواند که لب هاي تو پیش از این بوییده بود. طعم هر گلو در حفره های استخوان. صدای من فریاد بغضی ست که از حیرانی ِ بی ماجرایی حکایت می کند که راه مسدود است.
واژه ها فرمان ایست می دهند وقتی تو داری با من سخن می گویی.
اکنون
زیاد انسانی در مقابل ام. حضور هر آب در باطری های قلمی.
ملیحه ) سه



¥
ملیحه!
الآن کجا هستی؟
در دالان های ذهن من هنوز بوی اسفناج می دهند کفش های تو.
كفش های من برای بخشش هر پیاده رو
ولی
من هنوز خیس ِ خیس ام . . . . از اضطراب ناقوس ها یی که به سمت هر کفش اخراج می شوند
از اضطراب هر طرف در ظرف های چسب ناک اکسیژن.
مرا ببخش
. . . . .به خاطر دانه های بنفش روی گونه هایت
ملیحه ) چهار


¥
باران
که سیل می بارد دانه دانه
باران
هر وقت
بخواهی می بارد.
فقط بخواه.

دل م گرفته بود
آب می پاشیدم آب می خوردم باران که می بارد
حرف من از چیست که واژه نمی گیرد مشت که باز می شود تو می دانی پله های تردد ند این نردبان شنی آسیایی مغرور روی قوزک پا مو ها یی که قشنگ می شوند آب می خورم
گفته بودم پر توقع هستم؛ گفته بودم حریص ای؛ حریص
تلفن صداها را می خورد
شاید
. . . . . برای همین خدا حافظی نکردی
ولی
این ها دلیل نمی شود
ملیحه ) پنج


¥
ملیحه!
مادرم را ببوس؛ گونه هایش را و مهره های گردن ش را.
ملیحه!
سنگ فرش آزار دهنده است و درختی که زندانی است.
جایی نیست که بنشاند م
هر اتفاق
دریچه ای است به سوی منظر های زشت یا زیبا. دنیایی که تا کنون با آن بیگانه بودی. . . . . . . می چرخد. . . . می­چرخاند زمانی هر باد شانه روی هر شانه روی هم.
کاش بودیم.
می توانستیم باشیم.
شگفت دنیا ها یی در کنار ما موازی می گذرند و گاه در کنار تمام این روی داد ها خنثا هستی تا تو هم مبتلا شوی.
کاش می توانستیم مرده باشیم.



ملیحه ) شش


¥
طبیعی ست که باران جنون بریزد . . از روی شانه های تو . . . روی جدول . . روی مداد . . روی . . خیابان . . وقتی نمی آید
آمدی راه شوی . . هم راه شوی . . آسمان را شنا کردی



ملیحه ) هفت



¥
ملیحه دل م هوای ت را کرده است؛ هوای شب های با هم بودن را؛ و راه رفتن را و راه رفتن را؛
وقتی چشم را می بستم و تو می دانستی و لبریز بودی از آن چه سرشار م می کرد؛ مضطرب م می کرد؛
تعریف من از زندگی و آدم ها، آن اندازه نیست که در چار چوب ها و مقیاس ها بگنجد. به اندازه ی من.
من سر فرود می آورم به احترام شرافتی که هر چند بسیار اندک و متراکم به من هدیه می شود.
هیچ گاه حادثه را این قدر نزدیک حس نکرده بودم. هیچ وقت، واژه ها از دست من در گریز ند؛ مثلن زندگی، مثلن آدم ها.
اگر ننویسم – دست ِ کم برای تو برای خودم – می میرم. انگشتر مان جای ش را دوست ندارد؛ خسته است؛ حوصله ندارد. صلیب را پنهان کرده باشم؛ داشت خفه ام می کرد. حالا بهتر می شود.
مسائل من و بحران های من هم، در مختصات وجود من تعریف می شوند. دروغ است اگر کسی بگوید که ضعف در­حال رشد من هیچ اهمیتی ندارد. دروغ است اگر بگویم دیدن در سرنوشت من موثر نیست.
شبی که آسمان ستون می شود به روی پیکر م و من جوانه می زنم؛ درخت می شوم و سیب می دهم.
شب ی که گیتار می زند فرشته ی باران
و چه می دانی شب قدر چه شبی ست!
شب ی که با تو دست می دهد
زمین می خوری
کثیف می شوی
درد می کشی و گریه می کنی
و دوست ش داری
و دوست ت دارد
او
که اسارت خاک را، بدین گونه دل پذیر کرده است
و . . . . . . . . ناگزیر
او
قدرت هر لحظه را پریشان می کند
هر شب بر من می گذرد . . . . . قدر ش می دانم
و او

ملیحه ) هشت


¥
وقتی حرف های ت تمام می شود؛ حال م مثل خمودی بعد از سر خوشی است.
چرا احساس می کنم داری از من دور می شوی؟
چرا امروز مثل ِ بستنی بودی و من آب شدم در هرم احساسی که تشویش ِ حس بودن تو بود؟
من دوست ت دارم ملیحه و از تو جز انعکاس حس دوست داشته شدن چیزی نمی خواهم.
"اگر عشق عشق باشد؛ زمان حرف ابلهانه ای ست"
و فاصله حجابی ست که تشویش را موقر جلوه می دهد.
نگذار هم زیستی ِ شریف و بی قاعده ی ما مبتذل شود از هم نشینی با اغراق و روزمرگی.
اگر جاودانگی میسر نیست من سقوط در اوج را بیش تر می پسندم.
من به قابلیت و ایمان ِ نا خود آگاه مؤمن ام و من می دانم چه وجود دیر پذیر و لجوجی دارم.
من در تلاش ام برای بهبود زخم های روح م. ولی مگر می شود؟!
من هنوز صدای کودک مجروحی - که کنار آوار ناله می کرد - در گوش م زنگ می زند: ای خدای من! ای خدای من!
ملیحه می ترسم.
تو مرا به نام نمی خوانی. چرا؟
نقاب نقاب نقاب می دانی چرا کتاب «فوکو» را نشان ت دادم؟
«این یک چپق نیست»

من خیال می و مستی و انجیر ندارم
من هستم
باور کن
یک غزل برای م بخوان
لطفن


مثل یک آکورد ماژور بعد از نواختن با سری که با احترام فرود می آید
روی پیانو


ملیحه ) نه


¥
خب من هم آدم ام؛
از نوع دیوانه اش، از نوع بد اخلاق ش، و البته خسته.
آدمی که راه می رود؛ راه می رود و . . افق عمودی ست . . و حرکت . . .
مشتاق ام ولی نه مشتاق کسی یا چیزی یا روی دادی. نه حتا خیس از ترنم غمی یا زخمی یا عشقی.
با من کسی نیست. من ریشه ها یم را باز یافته ام و خاک . . خاک ِ پذیرنده . .
. . اشارتی ست به . . . .
نه، اشتیاق سزاوار نیست که مسکوت بماند. سکوت ِ . . .
. . . بین کلام های خوش بختی . . . . . . من صلیب سرنوشت م را به روی قتل گاه ِ خویش . . . . پیوستن و شهادت در شهود وهم ناک یک فیلم پلیسی.
مرا
تو
بی سبب از بودن؛ تعریف های محبت به چار میخ م می کشی.
من رام ام
که رم کنم؛ . . که بیابان به زیر پای من، مسخر طعم های بکر سعادت باشد.
با من سپیده را بنوش؛ در امتداد درک هستی، آلوده ی زمین که من به هستن ِ تو معتاد م.
و این خمودی بعد از سکر مضبح چشم های من است.
کال است اشراق برای تمتع
چیزی به من بگو
حرفی به من بزن


ملیحه ) ده


¥
ملیحه! تو فراموش کار نیستی ولی من را از جنس دیگر می خواهی.
آسمان وقتی نیلی ست – نزدیکی ِ سحر یا غروب – به خصوص اگر ابری باشد؛ راست گو تر است.

ملیحه! ملیحه! مـ مـ من . . . . . . . . . . حرفی ندارم اگر تو مایل به شنیدن نیستی.
دوست ت ولی من دوست دارم بودن در جوار آرامش؛
ملیحه! تو حق داری ابعاد ِ . . . . نه وجود آدم ها این قدر ها هم رامش پذیر نیست. شاید هم من حق ندارم. فرقی هم انگار نمی کند.
یک چیزی مرا دارد به کله توی زمین می کوبد؛ زمینی که پوسته اش مذاب است.
شیطان در من حلول کرده است یا شاید دچار پارادوکس فلسفی شده ام.
مثل ِ قوطی PEPSI زیر پای این و آن صدا می دهم.
دنگ دنگ دنگ و رنگ می بازم.
آه شاید تماشای یک دشت وسیع شجاع م کند برای . . . .
باور کن تقصیر من نیست؛ حس می کنم خیلی خیلی تنها یم. حس می کنم دیگر خدا هم مهربان ِ مهربان ِ مهربان نگاه م نمی کند. خجالت می کشم با او حرف بزنم؛ می ترسم. می ترسم.


ملیحه!
گور پدر هر چه آدم و درخت و هندوانه و دشت و . . . . . . هر چه هست و نیست.
. . . . . . . . بی خیال
. . . . . . . . تو باش
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . من راضی ام به
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . بودن ت
  . . . . . . . . . . . . . . . . . . نا مرد . . . . نازنین

ملیحه ) یازده


¥
امروز آسمان به طعم هندوانه بود. آمدی؛ نشستی؛ ریختم؛ روی تمنّای لب های ت. گوش دادم.
چه کسی روی چشم های تو خم شده قدم می کشد در امتداد بوی جنون؟
من که نیستم؟!
نشد که نباشی ها را بنویسم روی این حاشیه های قرمز خونی. نشد. نشد بنویسم نبودی و من مثل زهر شده بودم بهتر بود. نشد. نشد روی این سطرها دانه دانه ستاره ببارم از سیاه چاله های عزیزم. نشد. نشد مرا به انکار پنج حرف بکشی و من کشان کشان به الف های تو معترض باشم. نشد ولی شد که غزل نخوانی و من ترانه شوم. شد به جلبک های زیبای تو اقتدا نکنم.


من عاشق سرود خوش بختی ماهیان هستم وقتی که می گویند:

ای آب که دوست ت داریم به تو هدیه می دهیم حباب های تسلسل را

ملیحه ) دوازده


¥
ملیحه، دهان م هجا هجا آواز بوقلمون دارد. دل م خط به خط خبط خطا دارد. من از حسادت دهلیز ها دورم ولی بطن این صفحه حرف ها یی دارد. گاهی خون م از حرکت باز می ماند و به فکر می افتد. فکر می کند و فکر می کند؛ و تفکر را از سلول های جوان مغز من می گیرد. خون م تعصب دارد نسبت به حباب های اکسیژن، نسبت به لنف های امتداد مسیر ش.
در انسداد زاویه های بی مکان و کمان های دایره ای که میل دارد روزی مثلث باشد و کاهش می دهد – مدام – اعشار کم می کند دور از چشم انگشت ها و مثلثی که از بی رنگی به تنگ آمده است و دوست دارد با طول موج کوتاه بتابد و از خلاء خارج شود. و خلاء مستور مکان های حجیم.
هجرت به سوی تو کار آسانی ست ولی سوای این همه حرکت، بنشین که چای دم کشیده است و خون من ترس می خورد که حمال رنگ دانه های بی خاصیت مدفوع است.
ولی من
. . . . . . . . . مشتاق آفرینش ام

ملیحه ) سیزده


¥
فاعل ضمیر تو را قورت می دهد: باران زده ی تریاک، تخدیر زاویه های جنون سوی ش از این جهت که من نمی دانم کمی نمی دانم از بشقاب ها بپرس و از زبان من، مست واژه ی بلعیدن.

ملیحه ) چهارده


¥
چه قدر دیر آمدی
وقتی چشم های نارنج های گرم سیر دم کشیده بود
سه بار عطسه می کنم
برای خواب دیدن در نیمه شب
وقتی که حنجره ات
کفش هات
غریبه اند
دوستت دارم مـ لـ یـ حـ ـه جان آب می شود
خالی شو از من ام آشیانه ات

ملیحه ) پانزده


¥
ملیحه جان!
این چشم های من روایت گر چه می تواند باشد؛ در تقلای پیله بستن هستی ِ من؟
تا درخت های سپیدار هزار مورچه را شماره کردم. هزار و چهار صد و پنج جوجه تیغی که عاشق دست های من بودند. چند هندوانه شمرده باشم خوب است؟
مگر چند مفهوم را می توان به نام خواند؟ چند سکوت ِ نفس های عمیق را؟ چند نفر می توانند مگر کاتالیزور باشند؟ چند خرگوش زیبای ساکت و ممنوع، پریده از پله های نارنجی ِراه راه، با لبخندی به مفهومی که نامی ندارد؟
آه من پژواک اساطیری ِ سر زمین ام؛ تنیده در تنـ هایی و تنـ هایی و منگ از تراکم حماقت و جهل در بنیاد م.
تو در من گریستی و من گریه ام را به آسمان دادم و آسمان هم با من بیگانه شد.
من دوره می کنم؛ گهواره ام را، طعم ِ نعناع را روی ماست وَ بوی جوراب های نشسته تا همیشه برای همیشه.
عبور می کنم از سطر ها، گوشت های منجمد، سال های بی کبیسه و کلاه های شعبده.

ملیحه ) شانزده


¥
ملیحه، پرت گاه بزرگ سالی ِ من بود.
دستی که کوچک بود ولی سوال داشت.
بزرگ شدم و عشق با من بود. همیشه عشق با من بوده است؛ در تیر رس آهوان وحشی.
کمین گاه بزرگ سالی من بود
عریان از تصادم ترادف ها
ردیف نیمکت های خیس
هر صندلی می تواند پرت گاهی باشد
نُه ساله بودم که ملیحه نام گرفت
نوزده ساله بودم و با من راه رفت
بیست و دو سال دارم که برای نشستن است
ملیحه پرت گاه بزرگ سالی ِ من بود
من در ارتفاع امکان ایستاده ام

.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
پایان

 .

نشر گیلگمیشان منتشر کرده است
:
قهوه خانه داستان خشایار خسته
ذهن دگرجنسگرا مقاله مونیک ویتیگ – حمید پرنیان
All Of a Sudden, We’re Here شعر ساقی قهرمان
بستنی شعر الهام ملک پور





ISBN: 978-0-9865090-0-1
Gilgamishaan – 2010



No part of this book may be reproduced or utilized in any form or by any means, except for review purposes, without written permission from the publisher and/or author.

Copyright © 2010 by Gilgamishaan Publishing

No comments:

Post a Comment