Wednesday, July 28, 2010

براي كتاب "خور" ال ... - پسر خسته


نمایشگاه: این نوشتار، نقدی ادبی است که خشایار (پسر خسته) درباره‌ی کتاب «کتاب خور» سروده‌ی ال... نوشته است.

كلمه به كلمه كه مي خواندم ، پر بود از نا-هم-فهمي اي دردناك . نا – هم - فهمي آشنايي كه نمي شود از آن گذشت بي دستي مهربان در زندگي . كه مليحه نداشته اين دست را براي تو و نمي توانسته كه داشته باشد . دست داشته، مهربان هم بوده اين دست اما نمي توانسته است گذرتان بدهد از اين درد نا – هم – فهمي . سيزده سال ( نه سالگي تا بيست و دو سالگي ) رشد مي كند اين ماه تمام كه نمي تواني تصور كني چگونه رشد خواهد كردرابطه اي كه هر لحظه اش " لحظه " بوده و تصوری برای ادامه اش امكان وقوع ندارد . نا متصور است .
اين رابطه ، مداوم نيست . حتي گاهي مي توانم بگويم كه رابطه نيست . چون مداوم نيست . نقطه هايي است ايستگاهي كه تداوم جريان اين ايست ها، توهم تداوم مي دهد به شاعر . در حالي كه اصل ِ قطع است ايستادن . اين ايست هاي ِ‌عاشقانه، تداوم داشته اند و تداوم رابطه را بر هم زده اند . نا – رابطه است .
سدی است براي سيلان ‌شاعر به سمت دنيای بيرون و شاعر با اشتباه گرفتن‌اين نا – رابطه، با رابطه، هر لحظه مي گسلد از دنياي بيرون و توتر مي رودشايد روزها عقوبت گناهيست كه مي گذرد و شايد شب طراوت گنگ و ملول وهمي است كه از آن هراس
دارم . مليحه دل ام براي خودم مي سوزد . مي فهمي ؟

رنج مي بري . " من از دانايي چيزي كه نمي دانم رنج مي برم " . چطور مي شود كه مي داني و نمي داني و از دانستن رنج مي بري ؟ چيزي توي ِ آدمي داد مي زند كه آهاي آدم ! اين رابطه نيست . اين چرخه ناقص است . تمام مي شويم در اين چرخه . فربه مان نمي كند ، مي دوشد مان فقط . اما باز چيزِ ديگري از همان جا مي چسبد به اين توهم ِ‌رابطه و دامن مي زند به ادامه ي اين نا – هم – فهمي . اينجاست كه شاعر سه تا شده است . يكي مي داند ، يكي نمي داند و يكي رنج مي برد از اين نا – هم – فهمي . سرايت كرده اين نا – هم – فهمي ِ‌بيرون به دنيا هاي ِ‌درون ِ‌شاعرمليحهمن رنج مي برم با لذت در تناقض با همه ي چارچوب هاچارچوب هايي كه دودي اند و مرا از هديه دادن و از رها شدن باز مي دارند

دودي اند . وهمي اند . نا كامل اند و لذت دارند و رنج هم . اين اگر بازي باشد و رنجي هم حين ِ‌بازي اتفاق بيوفتد ، مي شود از كنار اش گذشت . زندگي جريان دارد و يك بازي شروع مي شود و با لذت و درد و در توهمي دودي تمام مي شود . اما الان اين بازي نيست . زندگي است . بازي كه تمام بشود زندگي هم تمام مي شود . خطر بسيار نزديك است . سه تا شاعر نتوانسته اند توافق كنند براي دادن هديه . حلقه ي طناب ِ‌دار تنگ تر مي شود . خفگي نزديك استمليحهدوست داشتن بالاتر از عشق استبه اطراف بنگر...منازبودن تو سود مي برم نه از تملك اين لحظه هاي عفن

اتفاقي افتاد . شاعر بيرون آمد . به خودش و به مليحه اش توصيه مي كند كه بيرون را نگاه كنند . چاره ي ديگري نبود . يا مرگ ، يا تخفيف ِ‌عشق به دوست داشتن و چسبيدن به شعاري كه عشاق ِ‌شكست خورده را از مرگ نجات مي دهد . بعد كه آرام مي نشيند و طوفان كه مي خوابد ، نتيجه حاصل مي شود . توهم ِ‌عشق ِ‌دو طرفه با حقيقت ِ‌دوستي ِ‌دوطرفه جايگزين مي شود . اما عشق كه عجيب چيزي است ، فروكش مي كند و زبانه مي كشد و در اين آمد و رفت خسته ات مي كند . كاش بوديم . مي توانستيم باشيمشگفت دنياهايي در كنار ما موازي مي گذرند و گاه در كنار تمام اين رويداد ها خنثا هستي تا تو هم مبتلا شوي . كاش مي توانستيم مرده باشيماتفاقات زياد ِ‌ديگري هم بين تان مي افتد كه من دست نمي گيرم . من نا – هم – فهمي را فقط دست گرفته ام در اين خوانش ام تا به نتيجه اي كه مي خواهم براي قطعه ي آخر برسماتفاقات زيبا هستند


" انگشتر مان جاي ش را دوست ندارد؛ خسته است ؛ حوصله ندارد "" دروغ است اگر بگويم ديدن در سرنوشت من موثر نيست "" چرا احساس مي كنم داري از من دور مي شوي ؟ "" مليحه ! تو فراموش كار نيستي ولي من را از جنس ديگر مي خواهي "تصوير ها هم زيبا هستند . هندوانه ها كه كاربردشان را تغيير مي دهي . مورچه ها و تسلسل و جوجه تيغي ها و دست هات . و يك تصوير زيباي ديگر


من عاشق سرود خوشبختي ماهيان هستم وقتي كه مي گويند

اي آب كه دوست ت داريم ، به تو هديه مي دهيم حباب هاي تسلسل رااما گفتم كه ، من چيز ِ‌ديگري را دست گرفته اممليحه كه بود ؟

مليحه پرت گاه بزرگ سالي من بود


نمي خواهد ولي بزرگ شده است شاعر . و اين بزرگ سالي اش ، پرتگاهي دارد و اين پرتگاه كجاست ؟ موفقيت نيست ، وجهه ي اجتماعي نيست ، پول نيست ، زيبايي نيست ، عشق است . عشق اش ممنوعه است . مليحه نمي فهمد يا مي فهمد و نا فهمانه جلو مي آيد و از جنس ديگر مي خواهد اش . نا – هم – فهمي ، در همه ي زمينه هاي زندگي ، پدر ِ‌آدم ِ همجنس خواه را در آورده استاِل ِ عزيزم ، اميدوارم توانسته باشم كمي از كتاب ِ زيبايت را بفهمم

اِل ِ‌عزيزم ، من هم در ارتفاع ِ‌امكان ايستاده ام
با عشق خشايار خسته
بيست و هفتم خرداد هشتاد و نه

No comments:

Post a Comment