Wednesday, July 28, 2010

قهوه‌خانه - خشایار خسته - متن کتاب

پیش‌گفتار
...
وارد قهوه‌خانه که می‌شوی در نگاه اول یک مشت مرد را می‌بینی که نشسته‌اند و دارند یا چای می‌خورند و/یا قلیان می‌کشند. اما درست وقتی که می‌نشینی و مردی با ظاهری کثیف که گویا پیش‌خدمت است می‌آید و «من که ندیده‌ام بخندد» با لحنی سرشار از بی‌اعتنایی و تهی از خوش‌آمدگویی ازت سفارش می‌گیرد تازه می‌فهمی زندگی‌ای متفاوت از زندگی آن‌ور دیوارِ قهوه‌خانه جریان دارد
.
قهوه‌خانه – که سنتن مرکزی برای ملاقات کاری و دوستانه‌ی افراد (و فرد یعنی مَرد) جامعه است - نمایشگاهی از مردانگی‌ها است؛ مردان – در قهوه‌خانه - بدون زنان خویش را تعریف می‌کنند. یعنی جایگاه مردان در پایگان اجتماعی/جنسیتی قهوه‌خانه‌ای با توجه به مردهای دیگر مشخص می‌شود. و این یعنی باز-تعریفی و باز-سازمان‌دهی مردانگی
.
بنابراین، زن وجود ندارد؛ مردها باید تقسیم شوند. به مرد و زن [تقسیم شوند]. تا بتوانند یک‌دیگر را تعریف کنند. ... داستان «قهوه‌خانه» چگونگی روی‌دادن این رخ‌داد را توضیح می‌دهد. داستان در قالب نامه‌ای نوشته شده است که راوی به یکی از دوستان‌اش نوشته است؛ وی به دوست‌اش می‌نویسد «چیزی که می‌خواهم بگویم این است که این اتفاقات خشن و خطرناک که شنیده‌ای، یک‌بار می‌افتند و تمام می‌شوند ولی قهوه‌خانه، جایی است برای تولید و ادامه‌ی روند تولید این اتفاقات».
هر اتفاقی که بین مردان – بدون زنان – روی می‌دهد خطرناک است؛ «می‌دانی که» جامعه انسان‌ها را مرد و زن کرده است، و این دو را در نسبتی با یک‌دگر تعریف می‌کند و به دست هر یک از آن‌ها نقش‌هایی می‌دهد و در تفاهمی تهوع‌آور و محدودکننده آن‌ها را در یک رخت‌خواب می‌خواباند. «خب»، در قهوه‌خانه، مانند زندان و مدرسه و اردوهای تک‌جنسیتی و ...، فقط مرد وجود دارد، پس مردها باید [خودشان را] در نسبتی با یک‌دیگر تعریف کنند. یعنی باید بتوانند خودشان (به جای جامعه و فرهنگ و قانون) نقش‌ها را – احتمالن در ستیزی خونین – به یک‌دیگر تحمیل کنند.
داستان «قهوه‌خانه»ی خشایار خسته، نقل همجنسگرایی‌ای است که قهوه‌خانه‌ای است؛ زندان، بسته است، یعنی رابطه و مناسبات تا بیرون از زندان با تو هستند و بعد، تو می‌توانی وارد جامعه شوی. قهوه‌خانه اما می‌تواند تا دقیقن اتاق خواب تو، تا جامعه، بیاید. قهوه‌خانه، دنیایی زیرزمینی است؛ یعنی [می‌تواند] از ساختارهای قانونی و فرهنگی رسمی جامعه پیروی نکند. پس همجنسگرایی آن‌جا رشد می‌کند.
همجنسگرایی قهوه‌خانه‌ای، یکی از صورت‌های پی‌آمد همان ستیز خونین مردان برای تعیین جایگاه جنسیتی/اجتماعی است. بر فراز تصویرِ خامِ همجنسگرانامیدن تک‌تک مردان قهوه‌خانه، زندگی حقیقتن جنسی‌ای بین برخی از این مردان جریان دارد؛ اما نمی‌دانند که همجنسگرا هستند. خشایار، داستان چگونگی همجنسگرا«شدن» هم-جنس-«گرا»یی برخی از مردان قهوه‌خانه‌ای را برای ما تعریف می‌کند. «کبه آدم مخصوصی است.»

حمید پرنیان







اين نامه ، در وبلاگي با نام قهوه خانه منتشر شده است


قسمت اول

تا اندازه‌ای باید توضیح بدهم. تا اندازه‌ای که کمی بتوانی بفهمی. مثلا بتوانی تصویری برای خودت داشته باشی و بعد از آن بتوانی با من بیایی در آن تصویر و کنارم بنشینی و زندگی‌ام را تو هم کمی زندگی کنی. بنابر این سعی می‌کنم این تصویر را به تو بدهم.

البته من که نمی‌دهم، می‌دانی که، این یک روند عجیبی است که من می‌نویسم و این‌ها نوشته می‌شوند و تو می‌خوانی. تا همین‌جا خیلی عجیب است. عجیب‌تر این است که تصویری در تو ساخته می‌شود و باز عجیب‌تر این که تو هم با آن تصویر با من زندگی می‌کنی.

مادربزرگش آلزایمر دارد. می‌دانی که، یعنی فراموشی دارد. یعنی فراموشی که نه، این یک نوع جدید از فراموشی است، یعنی نوع جدید که نه، اسم‌اش جدید است، قبلا‌ها انگار اسم‌اش پیری بوده، یا چیزی شبیه به این. مادربزرگ، پیر است. یعنی این‌طور که من گفتم، می‌توانیم بفهمیم که خیلی پیر است. آلزایمر دارد. هر شب، بعد از این که از قهوه‌خانه آمدیم بیرون، می‌رود خانه. با مادربزرگ زندگی می‌کند. خیلی سال پیش جوری شده که قرار شده با مادربزرگ زندگی کند. گاهی هم می‌رود خانه‌ی خود شان. حالا خانه‌ی خودشان که نه، خانه‌ی پدر و مادرش و برادرش. برادرش کوچکتر است. بچه دبیرستانی است. با هوش هم هست. از آن پسر‌هایی نیست که من دوست داشته باشم و یا عاشق‌اش بشوم. فقط یک پسر است که برادرش است. همین.

می‌رود خانه، پیش مادربزرگ. نمی‌دانم چطور با هم سلام علیک می‌کنند، مثلا از در که وارد شد توی این سرما و برف، دوچرخه‌اش را کجا می‌گذارد، چطور در را باز می‌کند، کفش‌هاش را کجا می‌گذارد، یا اصلا بندهای‌شان را چطور باز می‌کند، با عجله؟ نه، مثلا آرام، یا نه اصلا فکر نمی‌کند به این‌ها که گفتم. نمی‌دانم. ولی فکر می‌کنم برایش مهم باشد که چطور وارد خانه بشود.

دیروز که از قهوه‌خانه رفته بود، شب بود، زن همسایه با عجله آمده بود و با تعجب گفته بود تو که چیزیت نیست، چشم‌ات چیزی نشده، حاج خانم سر ظهری آمده بود و می‌گُف شاخه‌ی درخت، چشِت رو زخمی کرده و یه چشِت کور شده. از این‌جا فهمیدم که مادربزرگ، بیرون هم می‌رود.

شب‌ها، هر شب باید تمرین کنند. با هم از یک تا ده می‌شمارند. بعد، از ده تا یک می‌شمارند. بعد ده تا ده تا می‌شمارند، بعد هم برعکس. این کار، مغز مادربزرگ را کمی به کار می‌اندازد و شاید کمک می‌کند تا خاطرات، درهم و بر هم نشوند و شاید بعد از این تمرینات بشود کمی گپ زد و تلویزیون دید و چه می‌دانم، مثلا چای خورد و سیگار کشید و بعد هم لابد مادربزرگ می‌خوابد .

توی اتاقش یک مبل یک نفره هست و تا بخواهی چیز‌های عتیقه مثل ساعت و گلدان و این چیز‌ها. این مبل جای دنجی است. می‌توانی بنشینی و یک سیگار بگیرانی و به چین‌های پرده‌ی ضخیم روبرو که یک دیوار اتاق را پوشانده نگاه بکنی .چند جای مبل سوختگی‌های کوچک دارد که می‌دانی برای چیست. من ترجیح می‌دهم زیرسیگاری را روی دسته‌ی سمت راست مبل بگذارم. برای او البته فرقی نمی‌کند. شاید برایش یکنواخت شده، یا شاید هم واقعا برایش فرقی ندارد که زیرسیگاری این‌جا باشد یا آن‌جا. قبول می‌کنم که فضای اتاقش کمی دل گیر و قدیمی است. ولی تو هم قبول کن که او آن‌جا زندگی می‌کند. با خیالات خودش، با افتخارات خودش و با جوانی اش.

یازده سال پیش با هم آشنا شدیم. البته آشنایی‌مان سر ِ این مساله نبود. حتی من تا شش سال پیش، هیچ نمی‌دانستم که او هم مثل من است. از اول آشنایی‌مان دوست شدیم. اما شش سال پیش بود، تابستان، که ما قهوه‌خانه نشسته بودیم گفت یکی از بچه‌ها‌ی عکاس، نمایشگاه دارد. با هم رفتیم. این بچه، عکاس خوبی است و خیلی هم با احساس است. من این‌جور پسر‌ها را نمی‌توانم تحمل کنم برای زندگی. دوست‌شان دارم ولی نه برای بیش‌تر از یک ساعت. البته تازه به این نتیجه رسیده‌ام که نمی‌توانم. شش سال پیش از این خبر‌ها نبود. قاطی می‌شدم و گوش می‌کردم و دلداری می‌دادم. این بچه، تا بخواهی احساس دارد برای ابراز و می‌توانی تا جایی ادامه دهی احساساتی شدن را که بالاخره گریه‌ی هر دو تای‌تان در بیاید. یعنی تا حد انفجار، احساس دارد. نمی‌دانم البته، الان که فکر می‌کنم، می‌بینم شاید همه‌مان تا حد انفجار، احساس داشته باشیم ولی مطمئنم که همه‌مان احساس‌مان را این‌قدر لجوجانه ابراز نمی‌کنیم. تو را نمی‌دانم ولی من که الان این‌طور هستم .

جریان از این قرار بوده که سر ِ کلاس عکاسی از معلم‌شان پرسیده که می‌شود با دوربین عکاسی، نقاشی کرد؟ خوب، می‌دانی که جو هنرستان چطوری است. معلم‌ها را هم که می‌شناسی. گوشش را گرفته و از کلاس پرتش کرده بیرون. همین. من هم بودم شاید یک رفتاری شبیه این را داشتم. این‌قدر شدید و عصبی نه البته. ولی بالاخره هر سوالی را که نمی‌شود از هر معلمی پرسید. اخراج شده از کلاس. شکست عاطفی خورده. او که عاشق عکاسی و دوربین است، سوالی پرسیده که معلم عکاسی اخراجش کرده.

من اتفاقات را زیاد بررسی کرده‌ام. اتفاقات جمع می‌شوند و یک دفعه همه پشت سر هم می‌افتند. مثل وقتی که بچه دبیرستانی بودیم و برای آموزش نظامی رفته بودیم و من آن قدر ترسیده بودم که ماسماسک ِ تیر را که الان یادم نمی‌آید اسمش چیست، به جای تک تیر، گذاشتم روی رگبار و این شد یکی از فجایع زندگی من. نه، اتفاق خاصی نیافتاد، فقط تیرهایی که قرار بود یکی یکی بروند و به سیبل مقابل بخورند، همه‌شان یک دفعه، و در کسری از ثانیه‌ای وحشت‌آفرین، از لوله‌ی تفنگ بیرون زدند. همین. داد و فریاد ِ مربی و بقیه‌اش را هم که خودت می‌دانی. این یکی از عادت‌های اتفاقات است. تصمیم می‌گیرند و یک دفعه، پشت سر ِ هم غافلگیرت می‌کنند.

عصر به دوست‌دخترش زنگ زده بود. حرف‌شان شده بود، دختر گفته بود که ما پولداریم و از این حرف‌ها. خوب، بزرگ‌تر که می‌شویم، می‌فهمیم که این حرف‌ها معنی خود‌شان را نمی‌دهند. ولی عکاس کوچک هنوز بچه بود و دقیقا به فقیر بودن پدرش فکر می‌کرد و به بدبختی‌ها. زنجیره‌ای از بدبختی‌ها که تو هم می‌توانی تا بی‌نهایت ببافی‌شان و خودت را بعد از یک ساعت، در قعر یک افسردگی ببینی.

سومین اتفاق هم می‌تواند چیزی مثل خرابی تاکسی بابا باشد و بعد از آن تلخی بابا و غرغرهای مامان و دعوا و مرافعه و ترس و گریه‌ی برادر و خواهر کوچک‌تر که نمی‌توانی ساکت‌شان کنی. این‌ها هم مسلسل وار اتفاق می‌افتند.

دوربین‌اش را بر می‌دارد و می‌زند بیرون. می‌رود به سمت امام‌زاده. خوب معلوم است که در این شرایط، امام‌زاده هم بسته باشد. امام‌زاده‌ای که هفت روز هفته که از جلویش رد می‌شوی، در‌هایش چهار طاق، باز است و اصلا به مخیله‌ات هم خطور نمی‌کند که این امام‌زاده، دری هم داشته باشد که بسته شود. خوب، باران هم که ببارد دیگر چیزی کم نداریم. این یک بدبختی کامل است که می‌تواند نقطه‌ی شروع یا پایان خیلی چیز‌ها باشد. این نقطه‌ها، جاهایی هستند که انسان‌ها به طرز عجیبی از هم متمایز می‌شوند. من که تا حالا نتوانسته‌ام تشخیص بدهم که چطور می‌شود بعضی‌ها از این نقطه رد می‌شوند و بعضی‌ها مدت‌های طولانی و شاید سال‌ها در آن می‌مانند. چیزی که می‌دانم این است که، عوامل بسیار زیادی، به طرزهای گوناگونی در هم تنیده می‌شوند که کسی از این‌جا رد می‌شود و یا نمی‌شود.

در ِ بسته‌ی امام‌زاده و درهایی که بسته می‌شوند و بسته می‌مانند، موضوعی می‌شود برای عکاسی، در این شرایط روحی عجیب و در این بد بختی مطلق. تنها چیزی که مهم است، در‌های بسته است و نقاشی با دوربین عکاسی و عکس‌هایی که من و دوستم به دیدن‌شان رفته بودیم. کسی توی قهوه‌خانه عکس‌ها را دیده بود و خوش‌اش آمده بود و پول برگزاری نمایشگاه را داده بود و بعد از سه ماه عکس‌ها بر روی دیوار آماده‌ی نمایش بودند و بین این همه عکس، یکی بود که تا آخر عمر در یک گوشه‌ی ذهنم خواهد ماند. عکسی عجیب از دری عجیب‌تر که بخشی از دنیا‌های نا شناخته‌ی من و دوستم را به هم متصل کرد.


قسمت دوم

به استقبال‌مان آمد. یک دسته‌گل آفتاب‌گردان هم گرفتیم سر راه. خوشگل شده بود. بالاخره این بچه توانسته بود خودش را کمی نشان بدهد و به اصطلاح امروزی‌ها دیده بشود. خوشگل شده بود، یعنی به سر و وضعش رسیده بود، موهایش را جور قشنگی شانه کرده بود و ادکلن هم زده بود. من خوشم می‌آید به مردم بگویم که بوی خوبی می‌دهند. گفتم.

در کل، بو‌ها در زندگی من خیلی مهم هستند. خوب در زندگی تو هم شاید مهم باشند ولی در زندگی من هم مهم‌اند. یکی از خصوصیات بارز قهوه‌خانه که من خیلی دوستش دارم این است که هر کسی با هر بویی که وارد آن‌جا بشود در عرض چند دقیقه با بقیه هم بو می‌شود. در کل حس بویایی وقتی این‌جا هستی، نقش چندانی در بودنت ندارد. من این را امتحان کرده‌ام.

یک‌بار که رفته بودم ادکلن بگیرم، به فروشنده گفتم ادکلنی می‌خواهم که ماندگاری‌اش زیاد باشد، یعنی جوری باشد که وقتی وارد جایی می‌شوم، همه بدون این که ببینند‌ام، بفهمند که من آن دور و بر‌ها هستم. فروشنده رفتار جالبی داشت. یک ادکلن گران قیمت برداشت و آمد این طرف. خم شد و از پاهایم شروع کرد و وجب به وجب مرا از پایین به بالا ادکلن زد. من تعجب کردم .
گفتم:
- آخه پسر خوب، تو که نصف این شیشه رو حروم من کردی که ... من که نخریدمش هنوز
گفت:
- آقا جان، در زیبایی‌جویی باید به جایی برسی که مادیات برات مهم نباشه

تو تا حالا "زیبایی‌جویی" شنیده بودی؟ من نشنیده بودم. ولی خوب، کتمان نمی‌کنم که حرکتش حرکت جالبی بود. حالت اروتیک هم داشت، خم شده بود و کاری برای من انجام می‌داد. ولی خوب من نخریدم. هم قیمت بالا بود و هم هنوز امتحان نشده بود. رفتم قهوه‌خانه. جواب منفی بود. تو هم می‌توانی امتحان کنی. در قهوه‌خانه، بو‌ها مثل خیلی چیزهای دیگر، هیچ اهمیتی ندارند. یعنی نیستند که اهمیت داشته باشند.

من که نتوانستم تشخیص بدهم چه ادکلنی زده بود و یا چطور موهایش را شانه کرده بود که من دستپاچه شدم و دوستم این را دید. دسته‌گل را دادیم و خیلی عادی شروع به دیدن عکس‌ها کردیم. خیلی اوقات من این‌طور درگیر شده‌ام. یعنی کسی که تا امروز خیلی معمولی با هم رفت و آمد داشتیم، یک‌باره کاری می‌کند یا حرفی می‌زند ویا جوری دیده می‌شود که من درگیر می‌شوم. بعد بارها مرور می‌کنم و حساب و کتاب می‌کنم که چطور شد ولی به نتیجه‌ای نمی‌رسم.

عکس‌ها زیبا بودند. در‌های بسته، از نزدیک، از دور، متروکه، جدید و ... یک در به‌خصوص که من و دوستم یک‌باره جلویش میخکوب شدیم. دری که مثل همه‌ی در‌های قدیمی دو تا کلون داشت. ولی این در هر دو کلون‌اش شبیه هم بود. می‌دانی که، در‌های قدیمی یک کلون به شکل نیم دایره برای زن‌ها و یک کلون به شکل مستطیل دراز برای مرد‌ها داشتند. ولی هر دو کلون این در برای مرد‌ها بود، دو مستطیل مردانه در دو لنگه‌ی یک در.

و از این‌جا بود که سر صحبت من و دوستم باز شد. برگشتیم قهوه‌خانه و از صادق هدایت و عقده‌ی ادیپ و آنیما و آنیموس گرفتیم و رفتیم تا امرد خانه‌های دوران صفویه و باز برگشتیم به امروز. هر شب، با مادربزرگ‌اش تمرین می‌کنند. مغز باید به کار بیافتد تا خاطرات در هم و بر هم نشوند و بشود که چایی بخوری و گپی بزنی و سیگاری بگیرانی.

همان شش سال پیش بود، دو سه هفته بعد از نمایشگاه، جمعه سر ظهری در قهوه‌خانه نشسته بودم که این بچه آمد. کلی خوش و بش و چاق سلامتی و من حالت چهره‌ام را خیلی معمولی نشان دادم و گفتم که نمایشگاه خیلی خوب بود و می‌تواند عکاس مطرحی بشود و تشویق‌اش کردم. میز‌ها معمولا در قهوه‌خانه‌ها طوری ساخته می‌شوند که تو بتوانی حداقل یکی دو ساعتی را آن‌جا بنشینی و راحت باشی. من وقتی درگیر کسی می‌شوم، و وقتی در قهوه‌خانه روبروی او می‌نشینم، بدنم جوری می‌شود که آرنج‌هایم را از روی میز بر می‌دارم و به پشتی نیمکت تکیه می‌دهم. این‌طوری تو می‌توانی بیش‌ترین فاصله را داشته باشی. خوب، درگیر که شده بودم این دو سه هفته، حساب و کتاب می‌کردم و فکر می‌کردم. بیش‌تر به این فکر می‌کردم که چطور شد درگیر شدم. و وقتی این‌طور در خیالات خودت با یکی درگیر هستی و با این جدیت، شاید نا خواسته، بالا و پایین‌اش می‌کنی، یک دفعه که در عالم واقع جلویت سبز می‌شود، شوکه می‌شوی. یک حالتی به تو دست می‌دهد، انگار که یک دفعه رازی برملا شده باشد و تو نخواسته باشی که این راز برملا بشود. مثل این که یک دفعه نخ تسبیح پاره بشود. می‌دانی که، فرض کن بالای یک برج بیست طبقه ایستاده باشی و در خیالات خودت باشی و تسبیح بچرخانی و یک دفعه نخ تسبیح پاره بشود. حال بدی است. این حال وقتی بد‌تر می‌شود که بالای برج کسی هم پیش تو باشد و تو بخواهی وانمود کنی که اتفاقی نیافتاده است. به پشتی نیمکت تکیه داده بودم و همه چیز در درونم منجمد شده بود که ممد خشونت به دادم رسید و یک چایی با نعلبکی کوبید روی میز جلوی من. فهمیدی که؟ اسمش را برای همین ممد خشونت گذاشته‌اند. خشن است. مردم داری سخت است، آن هم در قهوه‌خانه.

قد کوتاه ولی قوی است. خشن است. من که ندیده‌ام بخندد. مردم داری سخت است. نمی‌دانم ولی فکر می‌کنم عاشق زنش باشد. تو نمی‌توانی با این شرایط کار کنی. خوب من هم نمی‌توانم. معمولا تا جایی که توانسته‌ام بشمرم هر بار، هشت تا چایی با نعلبکی می‌آورد و دوازده تا استکان خالی با نعلبکی می‌برد. می‌دانی که در هر قهوه‌خانه، معمولا دو نفر کار می‌کنند و یک نفر به حساب و کتاب می‌رسد. ممد چای می‌آورد و استکان‌های خالی را جمع می‌کند، مش اصغر قلیان می‌آورد و سر قلیان‌ها را عوض می‌کند. پهلوان هم که پهلوان است. یک پیر مرد لاغر با موهای سفید، چهره‌ای استخوانی و چشم‌هایی که کمتر کسی می‌تواند بیش‌تر از چند ثانیه نگاه‌شان کند، خشن و مردانه.

سیستم‌های خطرناکی در قهوه‌خانه‌ها جریان دارند که من گاهی مجبورم بعضی از آن‌ها را به مرور برایت توضیح بدهم. قهوه‌خانه‌ها به‌شدت مردانه هستند. نمی‌دانم عمق این حرفم را می‌فهمی یا نه؟ مردانگی شدید را تا حالا درک کرده‌ای یا نه؟ خوب، مرد‌ها روابط خطرناکی برقرار می‌کنند و از این خطر‌ها لذت می‌برند. زندگی می‌کنند. کسی که بیش‌تر خطر می‌کند، مرد‌تر است و رئیس تر. تو اگر داخل این سیستم‌ها نباشی و گذری توی قهوه‌خانه‌ای بنشینی، محال است بتوانی بفهمی رئیس کیست و چه کار می‌کند. کسی که قوانین بازی را بلد نباشد، بازی‌اش نمی‌دهند. برای همین است که این سیستم خطرناک، زیر پوست قهوه‌خانه نفس می‌کشد و به‌ندرت رو می‌شود. لابد تو هم جریان‌هایی را شنیده‌ای که مو بر تن آدم سیخ می‌کنند و آدم سعی می‌کند هرچه سریع‌تر فراموش‌شان کند. چیزی که می‌خواهم بگویم این است که این اتفاقات خشن و خطرناک که شنیده‌ای، یک‌بار می‌افتند و تمام می‌شوند ولی قهوه‌خانه، جایی است برای تولید و ادامه‌ی روند تولید این اتفاقات.
میز پهلوان کنار در ورودی است و عکس‌های جوانی پهلوان، قاب شده بالای سرش نصب شده‌اند. جوان خوش‌اندامی را می‌بینی توی لباس اروتیک کشتی و جوان‌های دیگری که کنارش ایستاده‌اند و مثلا تحسین‌اش می‌کنند و جوری ایستاده‌اند که معلوم شود همه‌شان پهلوان‌اند. ولی خوب، این هم معلوم می‌شود که پهلوان ما پهلوان‌تر است. چند تابلوی خطاطی هم کنار عکس‌ها نصب شده‌اند. روی یکی‌شان نوشته: در این درگه که گه گه که کُه و کُه که شود ناگه / مشو غره به امروزت که از فردا نه‌ای آگه

صدای برخورد نعلبکی با رویه‌ی فلزی میز، توی انجماد درونم می‌پیچید و داشتم به زیبایی کشنده‌ی این پسر نگاه می‌کردم که تا حالا ندیده بودم این زیبایی کشنده را و گیج شده بودم که تا حالا کجا بود این زیبایی که یک‌دفعه نره‌غولی از پشت میز روبرویی بلند شد و یک‌راست آمد طرف ما و کاپشن رامین را از پشت گردنش گرفت و بلندش کرد. تا من به خودم آمد و خواستم بلند شوم، با دست دیگرش کشیده‌ی محکمی به صورت رامین زد و کشان‌کشان تا در قهوه‌خانه برد. من، حال خودم را نفهمیدم، به سرعت خودم را به آن‌ها رساندم و لگد محکمی به پشت زانویش زدم. رامین را ول کرد و برگشت طرف من. جلوی میز پهلوان بودیم. زبانم بند آمده بود. معلوم بود که مرا له می‌کند و هیچ کاری از دستم بر نمی‌آید. پهلوان بلند شد. باقر برگشت و از در قهوه‌خانه بیرون رفت.


قسمت سوم

این اولین تجربه‌ی من بود، اولین برخورد نزدیک من با جریان مخفی قهوه‌خانه. رامین ترسیده بود. من هم که گنگ بودم و می‌لرزیدم انگار. تا خانه‌شان همراهی‌اش کردم. جور در نمی‌آمد. می‌گفت من چیزی نمی‌دانم و آن‌قدر معصومانه می‌گفت که من چاره‌ای جز باور کردن گفته‌هایش نداشتم. یعنی خودش هم صادقانه دنبال دلیل حمله‌ی باقر بود و در استدلال‌های من، همراهی‌ام می‌کرد و فکر می‌کرد، سکوت می‌کرد، فکر می‌کرد، دنبال کلید می‌گشت. او واقعا این کار را می‌کرد و من باور کردم که هیچ نمی‌داند.

زیرزمین خانه‌شان جایی بود که رامین زندگی می‌کرد. بوم نقاشی، کاغذپاره‌هایی که رنگ شده بودند و چیزهایی روی‌شان نقاشی شده بود، گلدان‌های کوچک و بزرگ و شاخه‌های خشک درخت. برگ‌های خشک و درهم و بر هم و تکه‌های سفال و چیزهای دیگری که در اتاق تمام هنرمندانی که من می‌شناسم، پیدا می‌شود. سیگار فروردین می‌کشید و من آن موقع‌ها مونتانا می‌کشیدم. من یک سال مونتانا کشیدم. سیگار وحشتناکی است. تمام سیستم گوارشی‌ام را به هم زد و مجبور شدم سیگارم را عوض کنم. سیگار اولین رابط من و تو است و گاهی فکر می‌کنم بعد از ترک سیگار، چطور با تو حرف خواهم زد.

گوش رامین و قسمتی از صورتش هنوز سرخ بود. خوب، رابطه‌مان شکل می‌گرفت و همه چیز دست به دست هم می‌داد که نزدیک‌تر شویم. دشمن هم که پیدا شده بود و تابلو‌مان برای شروع به موازنه‌ی خوبی رسیده بود. دشمن، دشمنی که بشود قدرت‌اش و ویرانگری‌اش را درک و لمس کرد، دلیل خوبی است برای جمع شدن. گاهی فکر می‌کنم، زندگی چیزی جز مبارزه نیست و خوب، اگر دشمنی وجود نداشته باشد، مبارزه‌ای صورت نمی‌گیرد. من درگیر شده بودم و همه چیز کامل بود.

فضا، فضای نزدیک‌شدن بود و یک پسر، کم‌کم داشت جاهایی از زندگی‌اش را نشانم می‌داد. نقاشی‌ها، خاطرات، مدرسه و هم‌کلاسی‌ها. کنارم نشسته بود و عکس همکلاسی‌ها را نشانم می‌داد و صمیمی‌ترین همکلاسی، پسری بود که در بیش‌تر عکس‌ها حضور داشت. عکسی بود که در آن رامین و دوستش کنار دو مجسمه ایستاده بودند. رامین توضیح داد که این مجسمه‌ها را با کمک هم از روی بدن خود‌شان ساخته‌اند. با خنده و شوخی توضیح می‌داد و خوب، بفهمی‌نفهمی کمی هم سرخ شده بود.

نمی‌دانم چرا همیشه جدی‌ترین حرف‌های ارتباطات تنی با شوخی و لودگی به زبان می‌آیند. انگار که با دشمنی مثل باقر طرف باشی و بخواهی قضیه را با شوخی و خیر و خوشی خاتمه بدهی. انگار شوخی، فضایی را باز می‌کند که بتوانی بار سنگین اتفاقی را که افتادن‌اش را حدس می‌زنی، تحمل کنی. مثلا بتوانی در عالم شوخی، دندان هایت را از پشت یک لبخند نشان ِ باقر بدهی و مثلا دستی به بازویش بزنی و تکانی بخورد در عالم دوستی و شاید بتوانی باز جلوتر بروی و مثلا پُف کنی جلوی باقر که تمرکز‌اش به هم بریزد و شکم‌اش را بدزدد و ببرد عقب‌تر که مبادا دست تو به جایی‌اش بخورد. بله تقریبا همین بود.


با لودگی خاصی جریان قالب‌گیری از بدن خودش و دوستش را توضیح می‌داد و کتمان نمی‌کنم که جریان سریع خون را در سرم حس می‌کردم. خوب، گفتم که، مجسمه‌ها لخت بودند، یعنی چیزی شبیه همان مجسمه‌های خدایان یونانی که توی میدان‌های پاریس توی کاتالوگی نشانم می‌دادی و می‌گفتی که خیلی دوست‌شان داری.
از بدن‌های هم‌دیگر قالب گرفته‌اند، از همه جای بدن‌های هم.

خوب، به همین‌جا ختم نشد. خوشم می‌آمد که این جریان را با جزئیات بیش‌تری تعریف کند و ساده‌ترین شیوه برای واداشتن کسی برای توضیح بیش‌تر، مخالفت با اوست .

در همان فضا‌های مغشوش و دوست داشتنی که شوخی و شرم و نگاه‌های خاص، در هم می‌تنیدند، با آرامی و متناسب با فضا، نشان می‌دادم که حرف‌هایش را باور نمی‌کنم، یا بهتر بگویم، جوری وانمود می‌کردم که هنوز مردد هستم در باور این اتفاقات و خوب، او مجبور بود جوری مجاب‌ام کند. صحنه‌ها را پس و پیش، توضیح می‌داد و سرخ و سفید می‌شد و می‌خندید .

کمد‌اش را باز کرد و چیزی بیرون آورد. مردد بود و من این را از نگاه‌اش می‌فهمیدم. ما صمیمی شده بودیم و او قدرت دشمن را برای نزدیک‌کردن آدم‌ها نمی‌شناخت. سرعت صمیمی‌شدن‌مان زیاد بود و او دلیل این صمیمیت را درک نمی‌کرد. صمیمیت چیزی است که لذت می‌آورد و می‌دانی که وقتی پای لذت در میان است، یک پای حساب و کتاب، می‌لنگد.

زورآزمایی با تمام مقدمات و کرکری‌ها و شور و شر اش، زمینه‌ای است برای زایش یک لحظه‌ی خاص: پیروزی یکی و شکست دیگری و من عاشق رصد لحظه به لحظه‌ی این چالش و بلعیدن این یک دم هستم. لذت پیروز شد و رامین چیزی را که از کمد برای نشان‌دادن به من بیرون آورده بود جلوی من گذاشت. تکه‌ای گچ که برای قالب‌گیری قسمتی از بدن دوستش استفاده شده بود و با لبخند شیطنت آمیز و کودکانه‌ای موهای ضخیم پسرانه‌ای را نشان‌ام داد که لای گچ گیر افتاده بودند. خوب البته بعد از چندبار آزمایش و داد و فریاد خودش و دوستش، یاد گرفته بودند که باید از خیر بعضی موها گذشت و یاد گرفته بودند که چطور از روغن‌های خاص قالب‌گیری برای این کار استفاده کنند.


قسمت چهارم

من هنوز نمی‌دانستم که بعد‌ها می‌خواهد جریان دوست‌دختر‌اش و نقاشی با دوربین عکاسی و در‌های بسته را برایم تعریف کند. دانسته‌هایم فقط در مورد مجسمه‌های لخت و باقر و حمله‌اش بود. می‌دانی که چه حدسی زدم. آدم‌ها، آسوده و بی‌خیال، هر طور که خودشان می‌خواهند و دوست دارند، وقایع را کنار هم می‌چینند و نتیجه‌ای را که دل‌شان می‌خواهد می‌گیرند. من هم نتیجه گرفتم. ساده است، رامین جواب ِ باقر را نداده چون عاشق ِ هم‌کلاسی است. تو هم اگر جریان نمایشگاه را نمی‌دانستی، همین حدس را می‌زدی. فاصله‌ام تا پرتگاه یک قدم بود.
گفتم:
- می‌دونی رامین، راستش توی این مدت، یه جور خاصی برام عزیز شدی

واقعا داشتم می‌گفتم و چقدر مطمئن بودم و جریان خون در سرم آن‌قدر شدید بود که ضربان قلبم را در شقیقه‌هایم حس می‌کردم. داشتم همان یک قدم را بر می‌داشتم که موبایل زنگ زد. دوستم بود. می‌خواست برای عصر در قهوه‌خانه‌ی خورشید باشم. حین صحبت با دوستم، رامین رفت و چیز‌هایی را توی کمد زیر و رو کرد و جعبه‌ای بیرون آورد و برگشت. صحبتم که تمام شد، با همان لودگی و شرم خاص، عکس دیگری را نشان‌ام داد. عکس دختر نوجوانی که پشت یک کیک تولد بزرگ ایستاده و دارد شمع‌ها را فوت می‌کند. خوب، همه‌ی جریان‌های عشق و عاشقی و بدبختی و نمایشگاه عکس را توضیح داد. یک ساعت تمام در مورد هدیه‌های کوچک دوست‌دختر‌اش که یکی یکی از توی جعبه در‌شان می‌آورد حرف زد.

فکر نمی‌کنم همه از این شانس‌ها داشته باشند ولی من در کل آدم خوش شانسی هستم. با یک تلفن حیاتی، ابراز عشق رمانتیک‌ام نیمه‌کاره ماند و ورق برگشت. به همین سادگی. این اتفاقات، ویران‌ات می‌کنند. تنهایی می‌نشینی و فکر می‌کنی و شب است و سیگار می‌کشی. مرور می‌کنی، از یک تا ده، بعد ده تا ده تا بعد بر عکس.


جریان گنگ حمله‌ی باقر آن روز‌ها برایم حل نشد. همان‌طور ماند توی ذهنم. گاهی که باقر را در قهوه‌خانه می‌دیدم عضلاتم منقبض می‌شد ولی باقر هیچ‌وقت به من نزدیک نشد. امروز ولی همه چیز را می‌دانم.


رامین را هم گاهی می‌دیدم. گاهی می‌آمد خانه‌مان و کوله‌باری از احساس را سرم خالی می‌کرد و مانند برادری مهربان نصیحت‌اش می‌کردم و با او هم‌دردی می‌کردم و داستان می‌بافتم برایش.

داستان‌هایی زیبا از دوست‌دختری زیبا که ثروتمند بود و رفت و ازدواج کرد و من ماندم و خاک بر سر شدم. این جریان همین‌طور ادامه پیدا می‌کرد و خسته‌ام می‌کرد.

برزخ عجیبی بود. گاهی فکر می‌کنم ما آدم‌ها هیچ اهمیتی به دلایل اتفاقات نمی‌دهیم. رامین هیچ فکر نمی‌کرد که من چرا باید دوست‌اش داشته باشم، چرا باید حرف‌های او را بشنوم و نقش برادری مهربان را برایش بازی کنم، چرا راهنمایی‌های من با راهنمایی‌های دیگران فرق دارند و به دل‌اش می‌نشینند و چرا من این قدر دانا هستم.

رامین هیچ نمی‌دانست که عاشق‌اش هستم و آدم عاشق، بهترین‌ها را برای معشوق می‌خواهد. من با تمام دل و تمام توجه حرف‌های رامین را مو به مو گوش می‌کردم و با تمام توان خود راهنمایی‌اش می‌کردم.

روزی ورق برگشت و من به دلایل واهی و احمقانه‌ای خشن شدم و تمام خشم خود را در یک چشم بر هم زدن و در عرض چند دقیقه به صورت وحشیانه‌ای ریختم روی رامین.

بستنی می‌خوردیم، دختری را نشان‌ام داد و چشمکی به من زد که مثلا خوشگل و کاردرست است. از این کار‌ها زیاد می‌کرد. همه‌ی جوان‌های هم‌سن‌وسال او این کار را می‌کنند. چیز غیر عادی‌ای نبود.

یک دفعه خون‌ام به جوش آمد و بستنی را کناری انداختم
- آدم ِ نفهم، تو که دوس‌دختر داری، تو که قول و قرار گذاشتی با بچه‌ی مردم، این چه رفتار کثیفیه که تو داری؟ کی می‌خوای دست از این کثافت‌کاری‌ها برداری؟ ...

خواست حرف بزند و مثلا بگوید "بابا بی‌خیال، حالا که چیزی نشده" امان‌اش ندادم. هیچ مجال صحبت به او نمی‌دادم و می‌کوبیدم‌اش با حرف‌های وحشتناک و خشمی مهارنشدنی. مبهوت مانده بود. به طرز بی‌رحمانه‌ای شخصیت‌اش را نقد می‌کردم. کم‌کم او هم کنترل‌اش را از دست داد و شروع به اعتراض کرد. عصبانی‌تر شدم و آخر‌اش را هم حتما خودت حدس می‌زنی
- دیگه نمی‌خوام ببینم‌ت

آن‌شب را نخوابیدم. چندروزی منگ بودم. موجود بی‌منطق و بسیار بدوی‌ای را درون خودم می‌دیدم.

چندروزی گذشت و دوستم که متوجه رفتار عجیب و بی‌اعتنایی ما دو نفر در قهوه‌خانه شده بود، سر ِ صحبت را با من باز کرد. ماجرا را تعریف کردم و خودم را در مواجهه با این اتفاق، آدم باشرف و باوجدانی نشان دادم. دوست‌ام پا در میانی کرد و بیرون ِ قهوه‌خانه، قراری با هر دوی‌مان گذاشت و چند کلمه حرف زد از بی‌وفایی دنیا و این چیز‌ها و ما آشتی کردیم.

تو می‌دانی که بعضی زخم‌ها هیچ‌وقت درمان نمی‌شوند و من هم این را می‌دانستم. روبوسی کردیم و شدیم همان دوستان ِ قبل از نمایشگاه. دیدارهای کوتاه در قهوه‌خانه و صحبت‌های قهوه‌خانه‌ای.

بعد‌ها دوست‌ام تعریف کرد که رامین همان‌شب که من نخوابیده بودم، تابلویی کشیده بود و اسم‌اش را گذاشته بود "مرگ ِ دوست" و اصرار‌های چندباره‌ی دوست‌ام برای خرید آن تابلو بی‌نتیجه مانده بود. بزرگ‌تر که می‌شویم می‌فهمیم که انسان‌ها خیلی چیز‌ها را می‌دانند و خیلی بیش‌تر از دانسته‌های‌شان را می‌بافند ولی به روی خود‌شان نمی‌آورند.

حالا که فکر می‌کنم، می‌بینم دلیل این که دوستم کنجکاوی نکرد و بیش‌تر پی ِ مساله را نگرفت، این نبود که دلایل مرا برای عصبانیت‌ام پذیرفته بود. هیچ آدم عاقلی، نمی‌پذیرد که آن انفجار عظیم ِخشم تنها به دلیل یک چشم‌چرانی کوچک اتفاق بیافتد. الان تو هم می‌دانی که دوستم پیش خودش چه حدس‌هایی زده بود.

رامین دلیل این خشم آنی را هم مثل دوست‌داشته‌شدن‌اش، هیچ‌وقت نفهمید. راست‌اش را بگویم، من خودم هم آن روز‌ها دلیل‌اش را نمی‌دانستم و گاهی خودم هم گول می‌خوردم و آن دلایل احمقانه را باور می‌کردم.

با گذشت زمان و مواجه‌شدن با طوفان‌های دیگری که همان موجود بدوی درون‌ام را بیدار می‌کردند، کم‌کم از دلیل بیدارشدن‌اش سر در آوردم.

کسی را تا پای جان دوست داری و او نمی‌داند. برداشتی که او از دوستیِ تو دارد بسیار سطحی و احمقانه است. می‌کوشی او را با عمق‌های بیش‌تری از دوست‌داشتن‌ات آشنا کنی. روح‌ات را درگیر جزئی‌ترین مسائل‌اش می‌کنی و دیوانه‌وار تلاش می‌کنی. در بهترین حالت، او تو را برادری دل‌سوز و همراهی دانا می‌پندارد و به تو تکیه می‌دهد و تو روز به روز با تلاش بیش‌تر، به توهم ِبرادر ِخوب، قوت می‌بخشی و مستحکم‌تر‌اش می‌کنی. خودت می‌دانی که این همه تلاش برای ساختن این توهم نبوده است ولی تلاش بیش‌تر تو، مساوی است با استحکام بیش‌تر ِ این توهم. و روزی می‌رسد که روح‌ات از بازی ِ این نقش احمقانه، کلافه می‌شود و به سریع‌ترین حالت ممکن می‌خواهد نابود‌اش کند. ساده‌ترین راه حل، خشمی ناگهانی و کنترل‌نشده است که با هر جرقه‌ی کوچکی می‌تواند بیدار شود.

من، برادر ِ تو نیستم و خیلی زود این را بی‌پرده به تو گفتم و می‌دانی که گاهی وقت‌ها گفتن ِ کلماتی ساده، بدون پشت ِ سر گذاشتن طوفان‌های سهمگین و جاگذاشتن تکه‌هایی از روح در گذر ِ زمان، ممکن نیست.

رامین سال پیش با دختری ازدواج کرد. یک دختر دانشجوی هم‌کلاسی. لباس دامادی، لباس زیبایی است. جوان برازنده‌ای شده بود ولی بوی ادکلن‌اش نمی‌آمد. آدم‌ها برای عروسی آن‌قدر به خود‌شان ادکلن می‌زنند که بوی ادکلن هیچ‌کس دیگری را حس نمی‌کنند. عرق هم که خورده بودم پس رامین دیگر هیچ بویی نمی‌داد.

یکی/دو ماه پیش گذری آمد قهوه‌خانه. پیش من نشست. جور خاصی نشست. روبروی من نبود. نتوانستم آرنج‌ام را از روی میز بردارم و به پشتی نیمکت تکیه بدهم. نتوانستم فاصله‌ام را بیش‌تر کنم .کنارم بود. فروردین می‌کشید و انگشتری طلایی‌اش خوب به انگشت‌اش نشسته بود.
گفتم: اون زمونا منم گاهی فروردین می‌کشیدم
گفت: چه جالب، نمی‌دونستم. دوست داشتی؟
گفتم: چی رو؟
گفت: خوب، سیگار فروردین رو دیگه!
گفتم: آهان، نه، من تو رو دوست داشتم
نخندید.
هیچ حرفی نزد.


قسمت پنجم

نمی‌دانم چطور با هم سلام‌علیک می‌کنند، مثلا از در که وارد شد توی این سرما و برف، دوچرخه‌اش را کجا می‌گذارد. نمی‌دانم این تصمیم را چطور گرفتیم و نمی‌دانم چرا این طور همه چیز به هم پیچید.

قهوه‌خانه‌ی خورشید جای خوبی است. ساکت‌ترین قهوه‌خانه‌ای است که دیده‌ام. می‌دانی چرا؟ این‌جا، قهوه‌خانه‌ی کرولال هاست.

دوست داشتم خودم تمام قهوه‌خانه‌ها را نشان‌ات بدهم. با هم برویم و چای بخوریم و سیگار بکشیم و من خودم جاهایی را نشان‌ات بدهم. جاهایی که تکه‌های عمرم را نگه داشته‌اند و نگه می‌دارند.

نمی‌دانم این کابوس چطور تمام می‌شود و نمی‌دانم تاوان تصمیم‌مان چیست ولی این تصمیمی است که من و دوستانم گرفته‌ایم.

تنها راه ارتباط اجتماعی کرولال‌ها، ارتباط دیداری است. جای بزرگی است. می‌نشینی و به پشتی نیمکت تکیه می‌دهی و چای می‌خوری. درست پشت گردن تو، یعنی از بالای شانه‌هایت تا یک‌وجب بالا‌تر از سرت، آینه نصب کرده‌اند. آینه، تمام دیوار‌های قهوه‌خانه را طی می‌کند و باز می‌رسد به پشت گردن تو. این‌طوری می‌توانی بهتر بفهمی که دور و بر‌ات چه خبر است. وقتی کرولال باشی، این بهتر است، بیش‌تر می‌بینی.

سه سال پیش با پدرام در همین قهوه‌خانه آشنا شدم. می‌ترسیدم از پدرام. رفتارش بسیار زنانه بود و با افاده حرف می‌زد و آخر کلمات‌اش را کش می‌داد. نگاه‌ات می‌کرد ولی در عین حال تو حس می‌کردی که همه‌جا را می‌بیند.

من کم‌کم "کبه"‌ها را شناخته بودم و کم‌کم داشتم روابط عجیب‌شان را بررسی می‌کردم. کبه مخفف کربلایی است ولی در قهوه‌خانه، کبه کلمه‌ی خاصی است. اصلا یک مکتب است این کبه. این مکتب عجیب، به قدری مهم است که تو می‌توانی در تبریز کلاه کبه‌ای بخری. می‌فهمی که، یعنی این که کشکی نیست و کلاه مخصوص خودش را هم دارد. البته جوان‌های امروزی علاقه‌ای به کلاه ندارند، چه برسد به کلاه کبه‌ای. پس کبه‌های امروز در کل کلاه ندارند.

کبه آدم مخصوصی است. قوی است و خلاف‌کار. همیشه‌ی خدا تسبیحی دست‌اش هست که برای عبادت نیست. این تسبیح برای چرخانیدن است و فقط آن را می‌چرخانند. صدای تسبیح مهم است. دانه‌های تسبیح کبه‌ای بزرگ‌تر از تسبیح‌های معمولی است تا خوب شِق‌شِق کند و به این ترتیب تعداد دانه‌ها هم کم‌تر است. می‌چرخانند و شِق‌شِق می‌کند.

من گاهی فکر می‌کنم فلسفه‌ی وجود تسبیح در مکتب کبه‌ای باید وجود استرس فراوان در کبه‌ها باشد. استرس دارند، چون روابط عجیب و خطرناکی برقرار می‌کنند و تسبیح برای کم‌کردن بار استرس، خوب است. شِق‌شِق می‌کند و می‌چرخد و استرس‌ات را کم می‌کند. کبه وقتی با کسی صحبت می‌کند، با خودش هم در همان حال حرف می‌زند و این را می‌توانی از نوع چرخانیدن تسبیح‌اش بفهمی .

انگشتر عقیق هم دارند کبه‌ها و این انگشتر‌ها داستان‌هایی برای خودشان دارند. سنگ‌های عقیق هم دنیایی دارند برای خودشان و متخصص‌های چیره‌دستی معمولا در قهوه‌خانه‌ها پیدا می‌شوند که کار‌شان خرید و فروش تسبیح و انگشتر و سرقلیان است. جعبه‌ی کوچکی بزرگ‌تر از کتاب با خود‌شان دارند که چوبی است و در‌اش یک زوار چوبی است که توی این زوار را شیشه می‌اندازند تا داخل جعبه دیده بشود. تسبیح‌ها و انگشتر‌های عقیق و سرقلیان‌هایی که از سنگ‌های عقیق و نقره ساخته می‌شوند، با ترتیب خاصی توی این جعبه قرار داده می‌شوند.

پدرام کبه‌ها را می‌شناسد. مشتری‌اش هستند. اوایل نمی‌دانستم که چطور می‌شود که یک‌دفعه یکی می‌آید و بی‌هیچ ترسی کنار پدرام می‌نشیند و بعد از چند دقیقه بلند می‌شود و پول چای و قلیان پدرام را حساب می‌کند و بعد با هم می‌روند.


قلیان، وسیله‌ای به‌شدت اروتیک و خاص است. لوله‌ای دارد که سرش را سرقلیان فرو می‌کنند و دود را از آن‌جا می‌مکند. کبه‌های قوی، سرقلیان‌های بزرگ‌تر و پر زرق و برق تری دارند. این لوله، از یک طرف به گلویی قلیان متصل است و از طرف دیگر به سر قلیان منتهی می‌شود.

گلویی قلیان جای وهم‌ناک و جذابی است. من می‌توانم ساعت‌ها بنشینم و به پیچیدن دود، دور ِخودش نگاه کنم و خسته نشوم. صدای قُل‌قُل قلیان هم که معرکه است. آرامشی می‌دهد به تو این چرخش دود و صدای قُل‌قُل آب که کم‌تر جایی شبیه‌اش را پیدا می‌کنی.

دقت کردم. آرام دقت کردم و فهمیدم. می‌نشست، چشم‌اش یکی از کبه‌ها را می‌گرفت، کم‌کم حین صحبت با من بیش‌تر نگاه‌اش می‌کرد. بعد، آرام و بدون استرس، در حین نگاه به هدف‌اش، آخرین دور ِ لوله را از گردن قلیان باز می‌کرد. همین. بعد‌ها دیدم هیچ‌کس در قهوه‌خانه، آخرین دور ِ لوله را باز نمی‌کند و از دوستم پرسیدم. خندید و گفت که جریان از این قرار است و این کاره‌ها باز‌اش می‌کنند.

آخرین دور ِ لوله را که از گردن ِ قلیان باز می‌کنی، به طرف اجازه می‌دهی تا با تو وارد مذاکره بشود. یعنی که من از تو خوشم آمده و می‌توانی بیایی تا ادامه دهیم. می‌آمد و خیلی رمزی توافق می‌کردند و می‌رفتند با هم.


پدرام آن زمان‌ها هم خیلی می‌فهمید. هیچ وقت نشد از این چیز‌ها با من حرف بزند. با هر کسی که بُر می‌خورد، خیلی سریع روحیات‌اش را می‌شناخت و با هرکسی به زبان خودش حرف می‌زد.

آشنا شده بودیم و زیاد به من نزدیک می‌شد و با ربط و بی‌ربط، می‌آمد و کنار من می‌نشست. می‌ترسیدم. انگار همه‌ی قهوه‌خانه مرا نگاه می‌کردند. از وقتی که فهمیده بودم این‌کاره است، چندش‌ام می‌شد. این حس در قهوه‌خانه به سراغ‌ام نمی‌آمد. خانه که می‌رسیدم و می‌خواستم بخوابم، همه‌چیز دور ِ سرم می‌چرخید. انگار کبه‌ها دوره‌ات کرده‌اند و جوری به تو می‌خندند که فکر می‌کنی تو با این قیافه‌ی شسته‌رفته و شلوار اطوکشیده این‌جا، در این منجلاب چه غلطی می‌کنی.

عصر که می‌شد باز می‌دیدم در قهوه‌خانه نشسته‌ام و باز سر و کله‌ی پدرام پیدا می‌شد و شروع می‌کردیم به صحبت. صحبت‌های معمولی و دل‌چسب ِ قهوه‌خانه‌ای. مهربانی پدرام همه‌چیز را می‌شست و با خود می‌برد. کم‌کم فضا برای من عادی شد. پدرام بود و مذاکرات و توافق‌های خودش با کبه‌ها. پدرام بود و من و دوستم و صحبت‌های خوب ِ قهوه‌خانه‌ای.

پدرام هم امشب آن‌جا بود. می‌ترسید ولی خودش هم گفت که چاره‌ی دیگری نداریم. پدرام خیلی کم جدی می‌شود و وقتی جدی می‌شود، تو می‌توانی بفهمی که موضوع، موضوع ِ مرگ و زندگی است.

قسمت ششم

نمی‌دانم تا حالا مردانگی شدید را حس کرده‌ای یا نه، در مردانگی شدید، زن از مرد بوجود می‌آید. زنانگی را تنها مردانگی می‌تواند بوجود بیاورد.

فضاهای مردانه، جاهایی هستند که در آن‌جا‌ها مردان و زنان حضور دارند و به قدرت می‌رسند. کسانی در این فضا‌ها نفس می‌کشند که یا مرد‌اند و یا زن. تو باید تکلیف‌ات مشخص باشد و بدانی که مرد هستی یا زن. یکی از محل‌های تولید زنان، قهوه‌خانه است. کسی که در فضاهای مردانگی شدید بزرگ می‌شود، باید تکلیف‌اش را مشخص کند. و وقتی تکلیف‌اش مشخص شد به‌راحتی می‌تواند جذب سیستم بشود و در آن زندگی کند.

پدرام زن شده بود و زندگی خوبی داشت. کبه‌های قدرتمندی حمایت‌اش می‌کردند و زن‌تر‌اش می‌کردند. تا روزی که سر و کله‌ی عباس پیدا شد. از اولین روزی که عباس را دیدم فهمیدم چیزی در او با سایر کبه‌ها متفاوت است. جور ِ خاصی نگاه می‌کرد. چند باری با هم رفتند. پدرام و عباس. پدرام کبه‌هایش را هیچ‌وقت با جمع سه‌نفره‌مان نزدیک نمی‌کرد. انگار در قهوه‌خانه در دو دنیای متفاوت زندگی می‌کرد. هم کبه‌ها مرز‌های دنیا‌های پدرام را رعایت می‌کردند و هم من و دوستم این کار را می‌کردیم.

یک روز عصر که در قهوه‌خانه نشسته بودیم، عباس وارد قهوه‌خانه شد. همه‌جا پُر بود و قهوه‌خانه شلوغ بود. در یک لحظه‌ی خاص، باز یکی از آن حرکت‌های ناشناخته آن‌جام دادم. از همان کار‌هایی که آن‌جام‌اش می‌دهی، با کمال خونسردی، و بعد‌ها، ساعت‌ها می‌نشینی و فکر می‌کنی که من چطور توانستم چنین کاری بکنم، یا اصلا چطور شد که خواستم این کار ار بکنم و به هیچ نتیجه‌ای نمی‌رسی.

کنار خودم برای عباس جا باز کردم و با اشاره فهماندم که اگر بخواهد می‌تواند کنار من بنشیند. دوستم این طرف نشسته بود و پدرام رو برو. عباس کنارم نشست. یاالله گفتیم و نشست.

می‌دانی که، در قهوه‌خانه‌ها کسی که می‌آید و کنار تو می‌نشیند، باید منتظر باشی و در همان لحظه‌ای که کونش با نیمکت برخورد کرد، با صدای مردانه و حالتی لوطی‌منشانه بگویی یاالله .... این طوری به طرف می‌فهمانی که لوطی هستی و اهل قهوه‌خانه هستی و در ضمن، او را هم به‌عنوان لوطی به رسمیت می‌شناسی. یعنی برای لحظات اول و دیدار اول می‌خواهی حسن همجواری‌ات را نشان بدهی و به طرف بفهمانی که می‌تواند رابطه‌ی قهوه‌خانه‌ای‌اش را با تو شروع کند.

روابط قهوه‌خانه‌ای پیچیده‌اند. بیش‌تر ِ این روابط، ورای هم‌صحبتی‌ها و در کل، ورای حرف و حدیث، جریان دارند. نوع ِ برخورد ِ تو با ممد خشونت، نوع عکس‌العمل ممد و جوری که تو تربیت‌اش می‌دهی که چایی را جلوی تو روی ِ میز بکوبد، همه و همه نشان از شخصیت قهوه‌خانه‌ای تو دارند و باید زحمت کشیده باشی تا ممد خشونت، حین ِ کوبیدن ِ چای، روی ِ میز، به چشمانت نگاه کند. این مهم است که وقتی سومین و چهارمین چای را می‌خواهی، با چه لحنی بخواهی و در جواب، ممد کدام متلک را بار‌ات کند. در قهوه‌خانه، دو تا چای اول را ممد خودش می‌آورد و نیاز به گفتن نیست. ولی بعد از آن اگر چای خواسته باشی باید جوری به ممد بفهمانی و این یکی از سخت‌ترین مراحل ِ قهوه‌خانه نشینی است. من ساعت‌ها در قهوه‌خانه‌ی خورشید می‌نشینم و ممد خشونت، سومین و چهارمین و ششمین چای را خودش، با یک تلاقی کوتاه ِ نگاه، جلوی من روی میز می‌کوبد و بعد باز خیلی کوتاه و عبوس نگاه‌مان با هم تلاقی می‌کند.

نشست کنار ِ من. از من کوچک‌تر بود ولی کبه‌ها اگر معتاد نشده باشند در کل بدن ِ ورزیده و محکمی دارند. معتاد نبود، بدن‌اش خوش‌فرم و زیبا بود. استرس داشت. پدرام هم که روبروی ما نشسته بود. و خوب، می‌دانی که فضا سنگین بود. پدرام می‌توانست به خیلی چیز‌ها فکر کند. به این که من آدم ِ خوبی هستم و چون دیدم جایی برای بنده‌ی خدا نیست، برایش جا باز کردم. به این که من پا روی خط قرمز‌های پدرام گذاشته‌ام و کبه‌اش را روبروی او و در جمع ممنوعی نشانده‌ام. به این که من اصلا نمی‌دانم که بین پدرام و عباس اتفاقاتی افتاده است و چه قدر گیج و بی‌حواس هستم.

همه‌ی این‌ها را بررسی می‌کردم و در همان حال، حالت‌های پدرام را هم بررسی می‌کردم و آرام، نوع نگاه‌های او را به عباس و من و دوستم می‌سنجیدم و مُقطع ولی عمیق، در فرصت‌هایی که دست می‌داد، سعی می‌کردم عمق ِ نگاه‌اش را بکاوم تا بفهمم حرکت ِ بعدی‌اش چه خواهد بود و می‌خواستم قبل از این که او کاری بکند، حرکت ِ بعدی‌ام را آماده کرده باشم.

در همین حین، مواظب ِ نگاه‌های دوستم هم بودم. بالاخره عباس زیبا بود و می‌توانست مورد توجه دوستم هم باشد. با همه‌ی این تدابیر و با همه‌ی زرنگی‌ای که به خرج دادم، پدرام برنده شد. من شکست خوردم. خیلی صریح رو به من کرد
- دوسِش داری؟
دوستم بلند خندید. عباس برگشت و به من نگاه کرد و بعد به پدرام و بعد سر‌اش را پایین انداخت و بعد سر‌اش را بالا آورد و آرام دست ِ راست‌اش را گذاشت روی زانوی ِ راست‌اش و دست ِ چپ‌اش را از آرِنج تکیه داد به میز و تسبیح‌اش را آرام شروع کرد به چرخانیدن
- پُرسیدم دوسِش داری؟
من باختم.
- آره، تو چی؟
با یک لبخند ِ معمولی
- از خودِش بپَرس
- دوسِت داره؟
- آقا پدرام سرور ِ ماست، ما چاکِرِ خودش و دوستای گلش هستیم
خیلی دستپاچه و سریع، برگشت و به چشم‌های پدرام خیره شد.

پدرام لبخندِ زوری‌ای زد و خواست که خودش را جمع کند. فضا سنگین بود و باید سریع حرکت ِ بعدی را می‌کرد. با یک کلمه، تمام ِ لذت ِ بُرد ِ اولیه از بین رفته بود. "دوستای ِ گُلِش " من فکر می‌کردم و این کلمه را تکرار می‌کردم توی ِ ذهنم و دنبال ِ معنی اصلی‌اش می‌گشتم. مطمئن بودم که دوستم هم دقیقا حال ِ مرا داشت و به همان چیز‌هایی فکر می‌کرد که من فکر می‌کردم. پدرام هم تهدید شده بود. چیزی که او انتظار‌اش را داشت، یک بله‌ی محکم و سرد بود. همه‌ی این‌ها درست بود و با هم جور در می‌آمد.

عباس اما مهم‌ترین قسمت ِ معما بود که درگیرم کرده بود. من و دوستم خوشگل نبودیم مثل ِ پدرام و هیچ نشانه‌ای از این که می‌توانیم کونی باشیم، در ما دیده نمی‌شد. پس اگر عباس کبه بود و پدرام کونی بود و عباس کونی می‌خواست، کجای ِ دوستای ِ گُل ِ پدرام به کار ِ عباس می‌آمد. چیز دیگری که کمی ذهن‌ام را قلقلک می‌داد، عدم ِ تمرکز ِ پدرام، بعد از شنیدن ِ این کلمه بود. پدرام خونسردی‌اش را به طرز ِ واضحی از دست داده بود و می‌شد از نوع ِ کام گرفتن‌اش از سیگار این را فهمید. چرا؟

پدرام کبه‌های زیادی داشت، پس، از دست دادن ِ عباس نباید زیاد برایش مهم بوده باشد. پدرام هم می‌دانست که من و دوستم خوشگل نیستیم و نمی‌توانیم تهدیدی برای دلبری‌های او باشیم، یعنی اگر عباس حماقت می‌کرد و چاکر ِ دوستای ِ گُل ِ پدرام می‌شد بقیه‌ی کبه‌ها این حماقت را نمی‌کردند.

عباس برگشت و بازی را تمام کرد
- منم مث شما‌ها گی‌ام، تازه با آقا پدرام آشنا شدم و قراره با هم زندگی کنیم. دیشب با خودم فک کردم بهتره با دوستای آقا پدرام آشنا شم. بالاخره عیالواری، رفت و آمدم داره دیگه، از در که اومدم تو، خداخدا می‌کردم که بتونم پیش‌تون بشینم، اگه ما رو قابل می‌دونین با مام دوست باشین، کم نمی‌ذاریم واسه دوستامون

من هرچه فکر می‌کردم، هیچ ارتباط منطقی‌ای بین ِ یک کبه و کلمه‌ی "گی" و یک قهوه‌خانه پر از مرد‌های مرد، نمی‌دیدم. گیج شده بودم. انگاری رفته باشی پیش ِ اکبر کله‌پز، و مشغول ِ تیلیت‌کردن باشی و یک دفه اکبر آقا که دیروز ازت می‌پرسید "این کامپیوتر‌های کتابی چن قیمتن؟" بیاد و به‌ت بگه "از گوگل‌ریدر استفاده کن، حال می‌ده" گیج شده بودم.



قسمت هفتم
خواهر ِ عباس روان‌پزشک است. عباس یک پسر بچه‌ی کوچولوی پنج ساله بوده و در حیاط ِ خانه‌شان، دم ظهری توی حوض با دوست‌اش آب تنی می‌کرده که صدای ِ داد و فریاد ِ مادر و پدر‌اش بلند می‌شود.
مادر به دست ِ پدر کشته می‌شود، همان سر ِ ظهری. سر ِ منقل بوده کثافت، تابه از دست ِ مادر افتاده زمین و آقا چرت‌اش پاره شده. تابه را کوبانده سر ِ مظلوم ِ زن. آهی کشیده و مرده.
عباس را عمو بزرگ کرده و خواهرش را خاله و شوهر خاله. بچه‌دار نمی‌شدند، در حق ِ خانم دکتر، مادری و پدری کرده‌اند. سه تا پسر داشته عمو، عباس هم انصافا می‌شود پسر ِ چهارمی ولی خُب، چهار تا پسر بزرگ کردن با حقوق کارگری که نمی‌شود. این هم شده کب عباس.
زیباست لامصب. پسر عمو بزرگه دوازده سالگی تق‌اش را زده و شده کونی. چهارده سالگی، پسر عمو را نا کار کرده، کشته یعنی.
دل ِ شیر داشته از همان چهارده سالگی. خوش خط و خال بوده و کثافت‌ها را گول می‌زده و خوب‌های‌شان را تیغ می‌زده و بد‌های‌شان را می‌کشته. شده ایلان عابباس. یعنی عباس مار. این لقب را تا مدتی داشته. بعد‌ها دست به کارهای بزرگ و معاملات بزرگ زده و وارد سیستم‌های ساقی‌گری شده و شده کب عباس. معتاد نشده هیچ‌وقت. می‌دانی که، عشق ِ مادر چیز ِ دیگری است. هیچ‌وقت گرفتار نشده. تمیز کار می‌کرده ولی می‌دانی که این کافی نیست. عموی دیگری هم دارد که کله‌گنده است و اسلحه‌به‌کمر و دولتی. لاپوشانی می‌کند. حمایت‌اش می‌کند. گاهی فکر می‌کنم لابد سر و سری هم باهم باید داشته باشند. نمی‌دانم، شاید هم از روی ِ مردی و مردانگی است این حمایت.
بد جوری عاشق پدرام شده بود و عشق یعنی یک دنیای متفاوت. به گمانم فعل و انفعالاتی که در عاشقی بنیان ِ هستی آدم را زیر و زبر می‌کنند، به این زودی‌ها شناسایی نمی‌شوند با این علوم ِ سست ِ بشری. عشق لابد باید جوری شیمی ِ مغز را عوض کند. جوری که به این زودی‌ها شناسایی نمی‌شود. حوزه‌اش متفاوت است. انگاری بخواهی ارتفاع برج میلاد را با این خط‌کش‌های کوچک مدرسه اندازه بگیری. خُب درست است که خط‌کش برای اندازه‌گیری ساخته شده است ولی نه خط‌کش مدرسه.
خط‌کش‌های مدرسه برای فروخته‌شدن ساخته می‌شوند و جوری طراحی می‌شوند که بچه که هستی گاهی فکر می‌کنی اگر آن خط‌کش را نداشته باشی مرگ و زندگی برای تو یکسان است. هم‌کلاسی، خط‌کش‌اش را نشان‌ات می‌دهد و می‌بینی که سیندرلا با کدو تنبل‌اش چهار نعل می‌روند به سمت خانه‌ی نامادری. هربار که کج و راست‌اش می‌کند، اسب‌ها یک قدم به جلو بر می‌دارند و غنچه‌ی لب ِ سیندرلا یک‌بار می‌خندد و یک‌بار نمی‌خندد. عشق ِ خط‌کش به سرت می‌زند و شب و روز برای ِ داشتن‌اش له‌له می‌زنی. دغدغه‌ات اندازه‌گیری برج میلاد نیست. علوم ِ سست ِ بشری هم برای ِ فروش ساخته می‌شوند. هرچه مشتری بیش‌تر، علم پیشرفته‌تر و سیندرلا واقعی‌تر. با این علم که نمی‌شود عشقی به بزرگی ِ برج ِ میلاد را اندازه گرفت. هنوز نمی‌شود.
شیمی مغز عباس عوض شده بود. عاشق شده بود یعنی. سر و همسر داری بالاخره خانواده می‌خواهد. قوم و خویش باید داشته باشی و برای ِ خودت کسی باشی تا عاشق بشوی و عشق‌ات مال تو بشود.
فضای ِ سنگینی بود. هنوز توی ِ دوگانگی ِ این فضا گیر کرده بودم. این کلمه توی ِ این فضا و توی ِ دهان ِ عباس چه کار داشت. از کجا می‌توانست کلمه‌ی "گی" را یاد گرفته باشد؟
تحمل هم حدی دارد. گاهی باید خودت را بشکنی و بپرسی. پرسیدن همیشه درد آور است برای ِ من. من همیشه تمام ِ سوالات را خودم جواب داده‌ام. یعنی از کسی نپرسیده‌ام. کسی نبوده که بپرسم. آدم چطور می‌تواند از پدر، مادر، دوست یا هر کس دیگری بپرسد؟ تو می‌بینی که کیر‌ات برای ِ پسر بلند می‌شود ولی پدر با مادر زندگی می‌کند. دوست‌اش دارد و جور خاصی صمیمی هستند با هم. می‌فهمی که این "جور ِ خاص" چه طوری است. خر که نیستی. می‌فهمی که همان جور ِ خاصی که تو به پسری نگاه می‌کنی، پدر به مادر نگاه می‌کند. نمی‌توانی بپرسی.
هم‌کلاسی دوست‌دختر دارد و دختر‌ها برای پیداکردن ِ شماره تلفن خانه‌ات سر و دست می‌شکنند. یکی/دو بار حرف می‌زنی زورکی. البته زورکی که نه، بار اول و دوم، دنیای تازه‌ای است و تو خوش‌ات می‌آید. کمی که می‌گذرد، جریان، کسل‌کننده و گاهی خطرناک می‌شود. حس می‌کنی که جای اشتباهی ایستاده‌ای. اگر باهوش باشی، همان یکی دو بار ِ اول، همه‌چیز دستگیر‌ات می‌شود و این رابطه با دختر به بیرون از تلفن درز نمی‌کند. باهوش نباشی هم زیاد فرقی نمی‌کند. ممکن است کمی درد سر بکشی و بالاخره جوری مطلب دستگیر‌ات می‌شود.
چیزی را که خیلی خیلی بدیهی است نمی‌پرسند. بدیهی یعنی چیزی که "همه" قبول‌اش دارند و وقتی تو به بدیهی‌ترین بدیهیات شک داری، چطور جرات می‌کنی بپرسی؟ این سوال، کنار گذاشتنی نیست برای تو. صورت ِ مساله را پاک می‌کنی، کمی می‌گذرد، همه‌چیز دوباره با یک نگاه، با یک لباس عوض کردن ِ هم‌کلاسی در زنگِ ورزش، به هم می‌ریزد. این سوال پرسیدنی نیست. نمی‌پرسی. می‌روی و اگر شانس داشته باشی جواب‌اش را پیدا می‌کنی و کم‌کم این در تو درونی می‌شود که آدمی، سوال نمی‌پرسد. سوال پرسیدن برای من دردآور است. ولی گاهی باید خودت را بشکنی. پرسیدم .
خانم دکتر بالاخره خواهر ِ عباس است و باید جایی به دردش بخورد در این زندگی کثافت. تسبیح کبه‌ای و انگشتر عقیق و شلوار ِ شش‌جیب می‌روند توی ِ کمد و عباس آقا با کت و شلوار سرمه‌ای و پیراهن ِ سفید ِ برقی می‌رود مطب.
عباس این‌ها را تعریف می‌کرد و من رفته بودم توی ِ خودم و خواهرش را می‌دیدم که چه کینه‌ای دارد از پدر و چه عشقی دارد به مادر. ازدواج نکرده است و هنوز انگشتر ِ عقیق ِ مادر به انگشت، نشسته و هر روز و هر روز سموم ِ عاطفی ِ مردم را بررسی می‌کند و جوابی برای زنده بودن خودش و عباس و این همه مریض، پیدا نمی‌کند .
عباس یادگار مادر است. عباس مقدس است. برای ِ کسی که به راحتی ِ آب خوردن آدم می‌کشد، گفتن ِ این که "من عاشق ِ یه پسر شدم" نباید کار ِ سختی باشد. ولی سخت بوده برای ِ عباس. عرق ریخته، جان کنده، همه‌ی شخصیت کبه‌ای‌اش را زیر ِ پا گذاشته و با هر جان کندنی بوده به خواهرش گفته که جریان از چه قرار است .
- زینب رف تو خودش. یاد بچگیام افتادم که ننه زهرا می‌شِس کنار ِ حوض و می‌رف تو خودِش. سیگارشُ نصفه خاموش کرد تو جا سیگاری، پاشد و پنجره‌ی پشت سرِش ُ وا کرد. داشتم سکته می‌زدم پسر. گفتم عجب غلطی کردم. این چه گُهی بود ریخ رو سرم آخه. طاقتم طاق شده بود به حضرت عباس. پاشدم زدم بیرون
من و پدرام و دوستم خشک‌مان زده بود. این بچه‌ی خطرناک، چقدر می‌توانست ساده و بی‌پیرایه باشد. این شیمی ِ مغز، عجب چیز ِ مرتفعی است. بالای ِ سر ِ پهلوان، تابلو می‌درخشید:
در این درگه که گه گه که کُه و کُه که شود ناگه
مشو غره به امروزت که از فردا نه‌ای آگه
سَر ِ شب خانم دکتر ماتیز‌اش را برداشته بود و رفته بود داش عباس را برداشته بود برده بود شام مهمان‌اش کرده بود. مثل یک روان‌پزشک ِ رازدار و یک خواهر ِ دل‌سوز، در ِ انباری ِ دل‌اش را قفل زده بود و در ِ انباری ِ دل ِ داش عباس را دوتایی باز کرده بودند.
آرام ...

قسمت هشتم
این یک روند عجیبی است که من می‌نویسم و این‌ها نوشته می‌شوند و تو می‌خوانی. نمی‌دانم این تصمیم را چطور گرفتیم و نمی‌دانم چرا این‌طور همه‌چیز به هم پیچید. نمی‌دانم این کابوس چطور تمام می‌شود و نمی‌دانم تاوان تصمیم‌مان چیست ولی این تصمیمی است که من و دوستانم گرفته‌ایم. پدرام هم امشب آن‌جا بود. نشسته بودیم توی قهوه‌خانه. من و دوستم این طرف و پدرام و عباس روبرو. می‌ترسید ولی خودش هم گفت که چاره‌ی دیگری نداریم. پدرام خیلی کم جدی می‌شود و وقتی جدی می‌شود، تو می‌توانی بفهمی که موضوع، موضوعِ مرگ و زندگی است.
پیشنهادات عباس عملی نبودند. یعنی عملی بودند و تو بعد‌ها خواهی فهمید که هنوز و شاید همیشه بشر به همین شیوه‌های عباس عمل می‌کند ولی من کسی نیستم که بتوانم اجازه بدهم در حوزه‌ای که زندگی می‌کنم و نفس می‌کشم، از این اتفاقات بیافتد.
اولین پیشنهاد عباس کشتنِ جبار بود.
- راستیت‌ش، احتمال به‌گارفتن‌مون زیاده ولی این‌جوریام نیس که دست رفاقت داده باشیم باتون و پشت‌تون رو خالی کنیم. آدم مادم زیاد داره این ننه‌قحبه ولی باکی نیس. مرگ یه بار، شیون‌م یه بار. یه کثافت کم‌تر، زمین خدا پاک‌تر. حالا مام پای این کار بلیط‌مون ببازه و بریم اون‌ور. قمارُ عشق است داش
هیچ جای شکی نبود که از دست‌اش بر می‌آید. باورم نمی‌شد که قهوه‌خانه‌نشینی‌ام به این‌جا‌ها کشیده شود. خیلی ساده نشسته بودم توی جمعی که تصمیم می‌گرفتیم برای آدم‌کشتن.
از وقتی یادم می‌آید از قانون‌های اجتماعی متنفر بوده‌ام. کسی زده کس ِ دیگری را کشته. کس دیگری تصمیم می‌گیرد که طرف باید کشته بشود و مثلا با طناب دار باید دخل‌اش آورده شود. چرا؟ این منطق که همه‌جایش معیوب است. من از کشته‌شدن قانونیِ انسان به دست ِ‌انسان متنفرم. منظورم این نیست که هیچ ممکن نیست که خودم آدم بکشم. اتفاقا بارها اتفاق افتاده که بخواهم خرخره‌ی کسی را بجوم. حرفم این‌جاست که هیچ‌کسی نمی‌تواند به کس دیگری از این توصیه‌ها بکند. تو چطور می‌توانی تمام عوامل موثر در یک قتل یا جنایت را شناسایی کنی؟ هیچ‌کس نمی‌تواند. هنوز علم بشری برای فروش است که تولید می‌شود. به فرض که بتوانی همه‌ی عوامل را شناسایی کنی. چطور می‌توانی شرایط ارتکاب جنایت را دوباره با تمام جزئیات، دور ِ هم جمع کنی و این‌بار جای مقتول را با قاتل عوض کنی؟ مگر حرفِ تو این نبود که می‌خواهی عدالت اجرا شود؟
مردی ساعت دو نصف شب توی کوچه بوق می‌زند، از این بوق‌هایی که یک‌دفعه برق از همه‌جایِ ‌بدن‌ات می‌پراند. زنی در همان نزدیکی، بچه‌اش سقط می‌شود از ترسی که یکهو این بوق نابجا می‌ریزد تویِ ‌دل‌اش. بیا عدالت را اجرا کن. همه‌ی گذشته‌ی زن را، همه‌ی عواطف‌اش را، همه‌ی هستی‌اش را بریز توی همان مردی که بوق نابجا زده، بعد حامله‌اش بکن، بعد درست در همان شرایط، ناغافل، بوقی به دست ِ زن بده نصف شبی تا قصاص کند.
دلیل احمقانه‌شان هم حفظ انسجام جامعه و جلوگیری از هرج و مرج است.
من کسی نبودم که بتوانم این پیشنهاد ِ عباس را قبول کنم. رابطه‌ام با عباس رابطه‌ی استدلالی نیست. من نمی‌توانستم خیلی مودبانه همه‌ی دلایل مخالفتم را با قتل و یا قصاص بیان کنم و مطمئن باشم که همه‌اش را فهمیده است. گاهی فکر می‌کنم چقدر توی ِ سوءتفاهم‌ها زندگی می‌کنیم و چقدر مطمئنیم که هم‌دیگر را می‌فهمیم. یک اطمینان ِ‌تهوع‌آور که تو را هل می‌دهد و ارتباط می‌گیری و زندگی می‌کنی.
- کب عباس بکش بیرون تو رو خدا. شاید راه‌های بهتری هم باشه. تو که همه چی رو خون می‌بینی که داداش من
دومین پیشنهاد، نوشتن شکایت‌نامه‌ای با راهنمایی عموی عباس بود. همان عموی ِ حامی ِ اسلحه‌به‌کمر ِ دولتی. عنوان نامه این بود: از طرف جمعی از مردم حزب‌الله
این‌طوری، عموی عباس بدون دخالت ما دخل ِ‌ جبار را در یکی از بیابان‌های اطراف ِ شهر می‌آورد و آب از آب تکان نمی‌خورد. پدرام موافق بود. دوستم هم مردد بود. کار تمیز و بی‌دردسری بود.

دوستی رفته بود سربازی، مدام با هم تلفنی صحبت می‌کردیم. اوایل ِ‌خدمت، مدام از توهین‌ها و متلک‌های ‌ارشد‌ها می‌نالید. یک سال گذشت. ارشد شده بود. روزی زنگ زدم و خوشحال بود.
- با بچه‌ها به یه پایه بوق گیر دادیم و لُختِش کردیم. ارشدی گفتن، ‌آش‌خوری گفتن،‌ هاها‌ها ...
دنیا دور ِ‌سرم می‌چرخید. ناله‌ها و درد و دل‌های خودش یادم افتاد.
- آدم ناحسابی، مگه خودِت از همین حماقت‌های ارشد‌ها نمی‌نالیدی همین یه سال ِ پیش؟ ‌چی شد؟ ‌ارشد شدی همه‌چی یادت رفت؟
کمی سکوت کرد.
- بالاخره لازمه. باید یاد بگیره که این چیزا هم هست. من دارم به‌ش خدمت می‌کنم. این اومده این‌جا مرد بشه. دیر یا زود باید یاد بگیره که زیاد ناراحت نشه
کافی است یک لحظه فکر نکنی و اتوماتیک، جوری که سیستم ِ مردسالار برایت تدارک دیده عمل کنی. همین یک لحظه برای غوطه‌ورشدن‌ات در سیستم کافیست. جذب می‌شوی و سیستم را فربه‌تر می‌کنی و گند و کثافت‌اش را وحی مُنزل و نعمت می‌بینی.
عموی ِ عباس، دخل ِ جبار را می‌آورد و ما هم از این مخمصه نجات پیدا می‌کردیم و حداقل این یکی به جمع قربانیان جبار اضافه نمی‌شد.
کبه جبار، بچه‌باز است. قهوه‌خانه که می‌آید، نوچه‌ها پاش بلند می‌شوند و یکی میز را برایش تمیز می‌کند و دیگری به ممد اشاره می‌کند که زود چایی ِ کبه را بیاورد. همه یاالله می‌گویند و کبه جبار می‌نشیند. ترس ِ عمیقی را می‌توانی در چهره‌ی نوچه‌ها ببینی. نفرت‌انگیز است چهره‌ی کریه جبار. گاهی که نگاه‌اش می‌کنم، روباهی در چشمان‌اش می‌بینم که به طرز موذیانه‌ای همه‌جا را می‌پاید و گاهی این روباه تبدیل به گرگی می‌شود که هر لحظه ممکن است ناکارت کند. ترسناک است این جبار.
بیش‌تر ِ نوچه‌ها در بچگی زیر ِ دست‌اش بوده‌اند و حالا اسم و رسمی پیدا کرده‌اند در دم و دستگاه ِ جبار. ساقی‌گری می‌کنند، دزدی می‌کنند و خلاصه جوری تویِ این منجلاب دست و پا می‌زنند. این بچه‌ها، پایین شهری هستند که روزی گیرِ جبار افتاده‌اند و چشم و گوش بسته وارد این تیپ زندگی شده‌اند و من نمی‌دانم رابطه‌ی جنسی که این تیپی برقرار می‌شود آیا لذتی غیر از اعمال ِ قدرت می‌تواند داشته باشد؟ انگار رابطه‌ی جنسی در این سیستم، جوری ابزار ِ کار است و کافی است که ذَکَر، وارد ِ سوراخ بشود و کار تمام است.
هیچ‌وقت نتوانسته‌ام جبار را در حال ِ معاشقه با یکی از این پسر‌ها تصور کنم. جبار مثل ِ یک پشه‌ی ناقل ِ بیماری بچه‌بازی، همه‌ی سوژه‌هایش را بیمار می‌کند. هر یک از این بچه‌های بدبخت تبدیل به یک بچه‌باز می‌شوند و این سلسله همین‌طور ادامه پیدا می‌کند.
یکی که گیر می‌افتد و کشته می‌شود، بقیه که پر از عقده‌اند توی ِ زندگی در این‌جامعه‌ی کثافت، به چشم ِ یک اسوه نگاه می‌کنند به آن بخت برگشته‌ی اعدامی. در صحبت‌های قهوه‌خانه‌ای‌شان از مردی و مردانگی و ایثار و گذشت‌اش صحبت می‌کنند و خیلی احساساتی می‌شوند.
این احساساتی شدن، جور ِ خاصی است. یکهو خون می‌دود توی ِ چهره‌شان، سرخ می‌شوند، عضلات‌شان منفبض می‌شود و رگ‌های گردن‌شان می‌زند بیرون. از بیرون که نگاه می‌کنی، بیش‌تر شبیه عصبیت است تا احساساتی شدن. ولی من می‌دانم که احساساتی می‌شوند. نمی‌دانم، گاهی اصلا نمی‌توانم روابط ِ پایین شهری را تحلیل کنم. روابطی که با ترس و خشونت عجین شده است و در عین ِ حال روشی برای ِ زنده ماندن است. حداقل این است که نوچه‌های جبار، نان می‌خورند و مواظب ِ همدیگر هستند.
عموی ِ عباس دخل‌اش را بیاورد. می‌شود اسوه و یک بیمار ِ دیگر می‌نشیند جای ِ کبه جبار.
- درسته، ما هیچ دردسری نداریم با این کار. تمیز و بی‌سرو صداست. بهمن رو هم نجات می‌دیم و به قول تو یه کثافت ک‌متر، زمین ِ خدا پاک‌تر. ولی خوب، اوضاع کلی که فرقی نمی‌کنه. افشین یا یکی دیگه از این نوچه‌ها جای ِ اونو می‌گیره و روز از نو، روزی از نو
استکان را برداشتم و یک جرعه از چای ِ داغ فرستادم توی گلو. گلو که‌تر می‌شود، باید سیگار بگیرانی. عباس داشت تحلیل می‌کرد.
- عمو ببین، تا بوده همین بوده. ما که ضامن ِ بقیه نیستیم که. تو مگه دردِت این آقا بهمن نیست؟ خوب، منم خورده‌حساب دارم با جبار. این‌طوری هم من تسویه حساب می‌کنم، هم بهمن می‌ره پی ِ زندگیش
اگر تا این‌جای ِ نامه خوانده باشی، با دیدن ِ اسم ِ دوستت "بهمن" شوکه می‌شوی. کل این جریان با آمدن ِ بهمن توی قهوه‌خانه شروع شد.

قسمت نهم
سر ِ هر ساعت، یک فصل را برایت نوشتم. ساعت نه صبح است. غذای گربه‌ها را دادم و صبحانه‌ای خوردم و آمدم. الان باید مادرش رسیده باشد خانه‌ی مادربزرگ. می‌گفت مادرش از بس ذوق کرده از این حرف که گریه می‌کرده نیم‌ساعت. خوب، باید هم ذوق کند. آرزوی چندین و چند ساله‌اش دارد برآورده می‌شود. می‌گوید هر روز با هم حرف می‌زنند تلفنی و وقتی از سر ِ کار بر می‌گردد خانه‌ی مادربزگ، ریزریز می‌نشیند مادر و حرف‌های‌شان را برایش تعریف می‌کند با ذوق و شوق.
- هی می‌گم بابا اون کار و زندگی داره، مریض داره، این قدر مزاحمش نشو، گوش نمی‌ده، مادره دیگه، چه می‌شه کرد
من می‌دانستم که پدرام گی نیست. البته من روان‌پزشک نیستم ولی خوب، گاهی باید توهم‌هایت را جدی بگیری. جدی گرفتم. به بهانه‌ی صحبت در مورد ِ مشکل ِ روحی ِ یکی از دوستانم، آدرس ِ مطب ِ خواهر ِ عباس را گرفتم.
- شما از کجا حدس می‌زنید که پدرام گی نیست؟ من فقط حرف‌های عباس رو گوش کردم و گفتم که یه هم‌چین کسایی هم هستن که گرایش ِ جنسی‌شون متفاوته. در مورد ِ خود ِ عباس هم مطمئن نیستم که گی باشه. عباس رو بعد از فوت ِ‌اون خدابیامرز، خیلی کم می‌دیدم. چیزی که عباس ازم خواسته اینه که خواهرش باشم و جوری بیام جلو که پدرام متوجه بشه این پسر، آدم حسابیه، انگار این آقا پدرام خیلی آدم متشخصیه و عباس یه جورایی حس می‌کنه که کم می‌آره جلوش

حین ِ صحبت با من، به طور ِ عصبی و خاصی، ناخن‌هایش را با هم درگیر می‌کرد و صدای ِ خش‌خش ِ ناخن‌ها عصبی‌ام می‌کرد. نگاهش را از من می‌دزدید و این برای ِ یک روان‌پزشک، عادی نبود. چیز ِ دیگری که عادی نبود، برخورد ِ او با همجنسگرایی بود. اوایل که عباس جریان ِ دیدارشان را برایم تعریف کرد، این برخوردِ پذیرا را گذاشتم به حساب ِ خواهر و برادری و این که نمی‌خواهد با مخالفت، عباس را از خودش برنجاند و بار دیگر از دستش بدهد. اما بعد‌ها که بیش‌تر دقت کردم، چیز‌های دیگری حس کردم.
- خانم دکتر، من به‌عنوان ِ یک همجنسگرا، مطالعه زیاد کردم و اطلاعات خوبی در این مورد دارم. البته نمی‌شه نسخه پیچید واسه مردم، ولی طبق اون چیزایی که من از پدرام دیدم، بیش‌تر احتمال می‌دم اون یه ترنس باشه تا گی. اون مدام من و دوستم رو "خواهر" صدا می‌کنه و خودش رو با هنرپیشه‌های زن مقایسه می‌کنه. خودتون می‌دونید که این‌جا چقدر توی ِ این زمینه‌ها اطلاعات کمه و چه خطراتی داره ابراز ِ این گرایشات. راستِش من خودم با این که می‌دونستم شما با این مساله مشکلی ندارید، دلهره داشتم برای ِ اومدن به این‌جا

من مدام حالت ِ چهره‌ام را صمیمی‌تر نشان می‌دادم و سعی می‌کردم فضا را تلطیف کنم تا مگر این صدای ِ ناخن و این نگاه‌های عصبی ِ خانم دکتر، کمی کم‌تر شود ولی هیچ تاثیری نداشت. جو ِ مسخره‌ای شده بود. انگار من روان‌پزشک بودم و این دختر ِ جوان مریض من بود. در یک لحظه جوری نگاهم کرد که من مطمئن شدم چیزی قرار است منفجر شود.
- من لزبین هستم!
هم‌دیگر را پیدا کردیم، به همین سادگی. من نمی‌دانم مغز چطور کار می‌کند که گاهی این حرف‌های خطرناک، دور از چشم ِ مغز، بیرون می‌پرند از دهان ِ آدم‌ها و خوش‌بخت یا بدبخت‌شان می‌کنند .
دوستم مدت‌ها بود که عاصی شده بود از دست ِ فشار‌های خانواده برای ِ ازدواج، طی ِ مطالعات‌اش به این نتیجه رسیده بود که همجنسگرا‌ها در دوره‌ای از تاریخ در امریکا، برای ِ رهاشدن از فشار‌های اجتماعی، این تصمیم را گرفتند.
با هم آشنا شدند در آموزشگاه ِ من. خانم دکتر هم به همین نتیجه رسیده بود. خاله و شوهر خاله می‌خواستند سنگ ِ تمام بگذارند در حق ِ خانم دکتر و با هر زور و اجباری شده شوهر‌اش بدهند و بعد با آرامش ِ خیال بنشینند و به هم‌دیگر بگویند که چقدر خوب هستند و دختر خوانده‌شان را بالاخره خوشبخت کردند.
قرار و مدار گذاشتند و شماره‌اش را داد به دوستم که بدهد به مادرش.
به تشخیص ِ خانم دکتر، پدرام ترنس بود و درصورتی که می‌خواست، می‌توانست عمل ِ تغییر ِ جنسیت بدهد. جالب بود که عباس خیلی خوش‌حال شده بود و پدرام را برای این که هرچه زود‌تر عمل کند، تشویق می‌کرد. گفتم که، فقط گاهی باید به توهم‌هایت اعتماد کنی.
من همیشه عباس را، با تمام ِ رفتار‌های مردسالارانه‌اش، گی دیده بودم و بعد از مدت‌ها فکر و بررسی به این نتیجه رسیدم که تنها دلیل ِ اشتباه ِ من، زیبایی ِ خیره‌کننده‌ی عباس بود.
روزگار به خوبی می‌گذشت و همه‌چیز آرام بود. دوستم با خانم دکتر قرارهای روزانه داشتند. بیرون می‌رفتند با هم و در مورد شیوه‌ی اداره‌ی خانه‌ی مشترک‌شان صحبت می‌کردند. و من هم به تو فکر می‌کردم گاهی. به شب‌های‌مان، به نامه‌های تو و به آرامشِ هم‌آغوشی با تو.
قهوه‌خانه بود و صحبت‌های دل‌چسب عصرانه و چای و سیگار. عشوه‌های پدرام و قُلتشن بازی‌های عباس و من خوش‌حال بودم که وقایع این‌طور خوب می‌آیند دنبال ِ‌هم و متعجب بودم که چرا هیچ اتفاق ِ ‌بدی نمی‌افتد. دلم شور می‌زد. نگران بودم که مبادا جریان ِ‌ماسماسک تیر باشد و یک‌دفعه زیر ِ رگ‌بار اتفاقات بد قرار بگیریم که این توهم هم درست از آب درآمد.
دو/سه هفته پیش بود که داشتم می‌رسیدم دم ِ در ِ قهوه‌خانه، از دور بهمن را دیدم که داشت با یکی از نوچه‌های جبار سلانه‌سلانه می‌آمد سمت ِ‌قهوه‌خانه.
تعجب کردم. هم‌کلاسی‌های ‌تو همه‌شان بچه‌پول‌دار هستند و من ندیده بودم تا حالا که این‌ها با بچه‌سوسول‌ها ایاق بشوند و با آن‌ها بگردند. جوری دلم شور افتاد. فوری پیچیدم توی قهوه‌خانه و در را پشت سرم بستم. سلام و علیکی با پهلوان کردیم و تا سرم را برگرداندم، کبه جبار را دیدم.
صحنه‌ی خطرناکی بود. معمولا جوری نمی‌شد که مجبور شویم کنار هم یا حتی نزدیکِ ‌هم بنشینیم. انگار بین ِ‌ما دو نفر دیوار نادیدنی‌ای بود که فاصله‌مان را از هم نگه می‌داشتیم و بی‌گفتگو، این قانون ِ نانوشته بین ِ ما دو نفر حفظ می‌شد. عباس و پدرام نشسته بودند روبروی جبار و بفهمی‌نفهمی رنگ ِ‌پدرام پریده بود.
خداخدا می‌کردم که دوستم جایِ ‌دیگری نشسته باشد. این‌طوری خیلی راحت می‌رفتم و با بچه‌ها سلام و احوال‌پرسی می‌کردم و آرام و سنگین می‌آمدم کنار دست ِ دوستم می‌نشستم. این بهترین اتفاق ِ‌ممکن بود. همین‌طور که می‌رفتم به سمت ِ‌بچه‌ها، گذری نگاهی چرخاندم ولی اثری از او نبود. عباس با دیدن ِ‌من لبخندی زد که خیلی معنی‌ها می‌توانست داشته باشد.
اولین و بی‌پرده‌ترین معنی‌اش این بود که "به گا رفتیم"‌ بلند شد و سلام و احوال‌پرسی کردیم و جایِ ‌خالیِ کنار دست ِ‌جبار را نشان‌ام داد.
- بفرما بشین داش
اوضاع وخیم بود اما دومین معنیِ ‌لبخند ِ‌عباس می‌توانست این باشد که اوضاع آرام است و جبار کاری به کار‌مان ندارد و خورده‌حساب‌های‌مان هنوز مسکوت است و نیازی به گارد گرفتن نیست. من و عباس صمیمی شده بودیم و جوری به هم پیوند خورده بودیم. عباس مرا برادر ِ‌بزرگ‌تر ِ‌خود می‌دید و خیلی ندار شده بود با من.
بعد از روشن‌شدن ِ‌وضعیت ِ جنسیِ ‌پدرام، دلیلی نداشت که عباس به دروغ‌های خود مبنی بر عشق‌های سوزان به پسر‌ها ادامه بدهد. کمک‌اش کرده بودم و اوضاع جوری شده بود که پدرام هم عباس را پذیرفته بود. من مطمئن نبودم به این که پدرام بتواند تنها با یک نفر زندگی کند ولی خوب، رهاشدن از زندان ِ‌این تن ِ‌اشتباهی برایِ ‌پدرام بزرگ‌ترین ِ‌آرزو‌ها بود و امیدوار بودم حق‌شناس باشد و وفادار بماند به این پسر ِ زیبایِ ‌خطرناک.
ندار شده بودیم با عباس و روزی جریان خرده‌حساب‌اش را با جبار برایم تعریف کرد.
جنده‌ای بوده که قُرُق ِ جبار بوده و کسی بدون ِ‌اجازه‌ی جبار نمی‌توانسته تصاحب‌اش کند. روزی یکی از نوچه‌های جبار، عکس این زن را نشان‌اش داده و این هم هوایی شده. دل ِ نترسی دارد این بچه، فی‌المجلس آدرس‌اش را خواسته و طرف نیش‌خندی تحویل‌اش داده که یعنی زکی. کب عباس غیرتی شده که یعنی من از این یه‌الف بچه بخورم؟ این بچه را به بهانه‌ی خریدن ِ‌سیگار برده کوچه‌ی پشتیِ قهوه‌خانه و به زور ِ تیزی، آدرس زن را گرفته. سر ِ شب رفته سراغ ِ‌زن. دو نفر از بچه‌های ‌خودش را هم برده برای احتیاط.
این‌ها را که تعریف می‌کرد، مو بر تن‌ام سیخ می‌شد. اصلا نمی‌توانستم ربطی بین ِ‌ دنیای ِ لذت ِ‌جنسیِ عباس و دنیای ِ‌ خودم پیدا کنم. هیچ نمی‌توانستم بفهمم که این‌همه خطر برای یک سکس ِ‌یک‌شبه، چطور می‌شود که موجه می‌شود برای او. نمی‌توانستم نتیجه‌ی قطعی بگیرم که آیا خطری به بزرگی‌ درافتادن با کبه جبار، واقعا برای تصاحب ِ‌چند ساعتیِ ‌یک زن ِ‌ناشناس است یا جریان چیز ِ‌دیگری است .
نمی‌دانم مردانگی ‌ِ‌شدید را حس کرده‌ای یا نه. سیستم‌های خطرناک برتری‌جوییِ ‌مردانه در قهوه‌خانه‌ها نفس می‌کشند و کسی را که گذری راه‌اش به قهوه‌خانه می‌افتد، بازی‌اش نمی‌دهند در این بازیِ ‌خطرناک. مرد‌ها روابط خطرناکی برقرار می‌کنند و از این خطر‌ها لذت می‌برند. زندگی می‌کنند. کسی که بیش‌تر خطر می‌کند، مرد‌تر است و رئیس‌تر.
عباس با زن خوابیده بود همان شب. جبار نوچه‌های ‌عباس را شناسایی کرده و تق ِ‌یکی‌شان را زده بود. یعنی روزی این نوچه‌ی عباس را جایی کشانده‌اند و کار‌اش را ساخته‌اند.
تو شاید هیچ وقت نتوانی بفهمی که تجاوز گروهی برای یک بچه‌ی نوزده ساله یعنی چه و بعد از این اتفاق این بچه به چه چیزی تبدیل می‌شود.
من اما این‌ها را هر روز می‌بینم. می‌آیند و می‌روند و بزرگ می‌شوند. زندگی می‌کنند اما این را هم می‌دانم، شب‌ها که تویِ‌ رخت‌خواب‌شان می‌خوابند، چطور فکر می‌کنند، با چه چیزهایی دست به گریبان می‌شوند و می‌دانم که بالاخره پیروز می‌شوند یا نه.
کار ِ‌این بچه را ساخته‌اند و خبر به عباس رسیده و رگ غیرتش ورم کرده و پیغام داده به جبار که "‌بیا ببینیم همو اگه مردی"
این پیغام یعنی این که جایی دور افتاده قرار می‌گذارند و با نوچه‌های‌شان می‌روند و قمه و قمه کشی و بالاخره یکی‌اش و لاش می‌شود .
کبه جبار قبول کرده و قرار گذاشته‌اند ولی روز ِ‌قبل از قرار، خبر رسیده که محل ِ‌قرار‌شان لو رفته، یعنی خبر به کلانتریِ ‌محل قرار‌شان رسیده.
آدم که سرش گرم ِ‌کتاب و درس می‌شود، نمی‌فهمد که دور و برش چه خبر است. من هم باور نمی‌کردم آن اوایل ولی امروز می‌دانم که زیر ِ پوست ِ‌همین شهری که من و تو در آن دم از فرهنگ و تمدن شش هزار ساله می‌زنیم، چه‌ها می‌گذرد و مردم واقعی، چطور زندگی می‌کنند اینجا.
بعد از آن لورفتن، مساله را مسکوت گذاشته‌اند و روزگار چرخیده و رسیده تا به امروز.
- بشین دیگه داش، چرا نمی‌شینی؟
جبار بود این بار. خودش را کمی تکان داد و اشاره‌ای کرد، یعنی این که مجبوری بنشینی و چاره‌ی دیگری نمانده.
عباس رو بروی ِ جبار نشسته بود و پدرام بغل دست اش. کنار ِ‌پدرام برایِ ‌دو نفر ِ‌دیگر هم جای خالی بود ولی نشستم روبرویِ ‌پدرام، حال ِ‌جبار عادی نبود. خمار بود و چشمان‌اش پیاله‌ی خون. معلوم بود که نئشه است و این، اوضاع را وخیم‌تر می‌کرد.
تا خواستم کمی خودم را جمع و جور کنم و سیگاری بگیرانم، در ِ‌قهوه‌خانه باز شد و بهمن و آن پسر وارد ِ‌قهوه‌خانه شدند. خشک‌ام زد، اوضاع نمی‌توانست بد‌تر از این بشود.
بهمن برایِ ‌بار اول بود که می‌آمد قهوه‌خانه. یک‌راست آمد طرف ِ‌من. انگاری گربه‌ای مادر‌اش را بعد از دو سه روز بی‌مهری روزگار، پیدا کرده باشد. منگ بودم. چاره‌ی دیگری نبود. بهمن کنار ِ‌پدرام نشست و آن پسر، بغل دست ِ‌بهمن.
- چه لُعبتیه داش ... دوستته؟
صدایِ ‌وحشتناکِ ‌جبار بود که خون‌ام را در رگهایم منجمد کرد.

قسمت دهم
نوشتم تا مگر بتوانی با من بیایی و زندگی‌ام را تو هم کمی زندگی کنی. مگر بفهمی که پاره‌شدن ِ‌نخ ِ‌تسبیح چطوری است و بفهمی که علوم ِ سراسر کشک ِ بشری، فقط برای کج و راست کردن و تماشایِ ‌غنچه‌ی لب ِ سیندرلا به درد می‌خورند.
دوستی‌مان سراسر سکوت بوده و می‌دانم که بهمن را چه قدر دوست داری. تو تنها کسی هستی که معنای ِ دوستیِ ‌بی‌کرانه را می‌دانی و نخواستی که اسیرم کنی و نخواستم که اسیرت کنم. بهمن اگر این‌جایی برود که جبار خواب‌اش را دیده، نه تو بهمن را خواهی داشت و نه من تو را. گاهی باید وارد ِ‌این سیستم‌های گند بشوی و نشان بدهی که تماشاچی‌ها هم گاهی می‌توانند گُل بزنند.
نوشتم که فردا اگر نباشم بخوانی‌ش. نوشتن شاید تنها کاری است که قبل از مرگ باید برایِ ‌عزیزان‌ات انجام دهی. تکه‌هایی از وجود‌ات را می‌گذاری لایِ ‌سطر به سطر ِ نامه و هر بار که می‌خواند‌اش، انگاری زنده‌ات می‌کند و روبرو می‌شوید در بعدی دیگر، در حوزه‌ای دیگر، حوزه‌ای درونی‌تر و لطیف تر.
ساعت نزدیک به یازده است و من به‌شدت نیاز به خوابی راحت دارم. عصری همراه ِ‌عباس می‌رویم سر ِ قرار. نمی‌دانم چطوری این تصمیم را گرفتیم ولی می‌دانم که چاره‌ی دیگری نیست.
عصر قبل از قهوه‌خانه، با دوستم رفتیم مطب ِ‌زینب. او در جریان ِ‌کل ماجرا هست.
این نوشته‌ها را می‌گذارم تویِ ‌وبلاگی و آدرس و پسورد‌اش را می‌فرستم برایِ ‌پدرام. بهمن، پدرام را می‌شناسد و اگر روزی من نبودم، این نوشته‌ها به دست ِ‌تو خواهد رسید.


گیلگمیشان منتشر کرده است:

ذهن دگرجنسگرا زده مقاله مونیک ویتیگ
All of a Sudden, We’re Here شعر ساقی قهرمان
بستنی شعر الهام ملک پور
کتاب خور شعر الهام ملک پور
حرف اول شعر کورش زندی

No part of this book may be reproduced or utilized in any form or by any means, except for review purposes, without written permission from the publisher and/or author.

Copyright © 2010 by Gilgamishaan Publishing.

ISBN: 978-0-986-5090-3-2
Published in Toronto, Canada
Gilgamishaan Publishing

Publisher’s Cataloguing-in-publication Data
Khasteh, Khashayer.
Ghahveh-khanhe
1.Persian Literature, Persian Short Story --- 21th Century
1. Title
PK 6561.Y34S39 2010

No comments:

Post a Comment